p8
*کوک*
وقت خوابش شده بود...باورم نمیشه به خاطر چنین چیزی خجالت زده شدم..خیر سرم یه قمار بازم...
از پنجرش بیرون رو نگاه کردم
کوک : ام..بانو کیم
ات : هوم بله؟
کوک : وقت خوابه
ات : بزار این دوتا صفحه رو بخونم.
کوک : میتونم بپرسم چه کتابی میخونین؟
ات : البته، اسم کتاب پسری که همانند قو بود..خیلی قشنگه..درمورد یه افسانه صحبت میکنه..اما..گمان میکنم واقعی نباشه چون گفته پسره اینقد رقصیده که دیگه توان بلند شدن نداشت.
کوک : بانو کیم به نظر من افسانه ها میتونن واقعی باشن..ولی داستانا ساختگی هستن
ات : اوم..حرفت منطقی بود
کوک : بانو کیم
ات : هوم؟
شمعهارو خاموش کردم و اروم اروم رفتم سمتش
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کوک : وقت خوابه..بانو کیم *لبخند*
ات : اوه اره ببخشید.
کتاب رو کنار گزاشت..
کوک : بانو کیم..
ات : بله
کوک : یادم اومد که کار شخصی برام پیش اومده...اجازه هست خدمتتون مرخص شم.
ات : اوم...راحت باش جلوتو نمیگیرم.
کوک : خیلی ممنون بانو کیم..خوب بخوابید
ات : ممنون
از پله ها رفتم پایین
*جین*
همه خواب بودن...داشتم قصر رو تمیز میکردم
دیدم که جئون جونگ کوک از پله ها اومد پایین...دیدم که دستکشای ترسناکی پوشیده بود..به هر انگشتش تیغای بلندی وصل شده بود...از ترس لبام خشک شد. برگشت و با حالت سردی نگام کرد...پوز خنده ای زد...اومد سمتم خواستم ازش دور شدم ولی یکی از تیغاشو وارد شکمم کرد....افتادم زمین..و دستمو رو زخمم گزاشتم
کوک : اگه خواستی تو نقشم دخالت کنی و همه چیو خراب کنی.. اون موقع بدون مکث تمام خانواده کیم رو میکشم...پس بهتره فک کنی منو ندیدی.
از قصر رف بیرون بعد چند ثانیه صدای داد محافظارو شنیدم
*کوک*
با محافظا رو به رو شدم
+هی وایسا..هیچ کی حق نداره شب از قصر خارج شه
_اینها دستور بانو کیم هست.
کوک : *پوزخنده* بانو کیم ها؟...حرفای بانو کیم مهمه؟
اون دو محافظ رو کشتم.
کوک : شبتون به خیر *خنده شیطانی*
از قصر دور شدم و رفتم بار...
*صبح*
*ات*
صبح با صدای گنجشکا بیدار شدم. جونگ کوک تو اتاق نبود...
رفتم پایین که با صحنه رو به روم خشکم
ات : ج...جین *داد*
شکمش زخم شده...انگار که با شمشیر زدنش.
رفتم سمتش
ات : جین...جین حالت خوبه؟
جین : ب..بانوی من
ات : طاقت بیار جین*گریه*شما چرا اینجا ایستادین برین به پزشک اطلاع بدین
جین : ا..اون میخواد شمارو بکشه...
ات :*شوکه* چ..چی
جین : م..میخواد شمارو بکشه...
ات :ک..کی؟*داد*
جین : ا..اون...
یدفه سرفه کرد از دهنش خون ریخت...
ات : س..ساکت شو نمیخواد چیزی بگی...عجله کنین.
+م..محافظ جئون!...چه بلایی سرتون اومده..
کوک : ب..بانو کیم...بانو...ک..کیم
جین :*شوکه*
از اشپز خونه رفتم بیرون دیدم که جونگ کوک هم زخمی شده...یدفه اشکاش افتاد و رو زانوهاش نشست..
کوک : بانو کیم...خداروشکر زنده این..
ات : اینجا چه اتفاقی افتاده.
تهیونگ : یعنی کار کی میتونه باشه.
خون از دهن جونگ کوک میریخت...رفتم سمتش..
ات : کار کی بوده! *داد*
کوک : قمار باز...معروف ترین قمارباز شهر...م..مین یونگی...قبل رفتنم...اون به من و اشپز جین حمله...کرد..میخواستم از اشپز محافظت کنم اما...اون فرار کرد...اون میخواد شمارو بکشه!
*جین*
این بازیگری..دیگ چیه...به طور ماهرانه خودشو به گریه میندازه و ادعای مظلومی میکنه..به خاطر بیگناه بودن به خودش اسیب زد...بانو کیم...قاتل روبه روی شماست...اگه میتونستم فقد اینو بگم...
وقت خوابش شده بود...باورم نمیشه به خاطر چنین چیزی خجالت زده شدم..خیر سرم یه قمار بازم...
از پنجرش بیرون رو نگاه کردم
کوک : ام..بانو کیم
ات : هوم بله؟
کوک : وقت خوابه
ات : بزار این دوتا صفحه رو بخونم.
کوک : میتونم بپرسم چه کتابی میخونین؟
ات : البته، اسم کتاب پسری که همانند قو بود..خیلی قشنگه..درمورد یه افسانه صحبت میکنه..اما..گمان میکنم واقعی نباشه چون گفته پسره اینقد رقصیده که دیگه توان بلند شدن نداشت.
کوک : بانو کیم به نظر من افسانه ها میتونن واقعی باشن..ولی داستانا ساختگی هستن
ات : اوم..حرفت منطقی بود
کوک : بانو کیم
ات : هوم؟
شمعهارو خاموش کردم و اروم اروم رفتم سمتش
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کوک : وقت خوابه..بانو کیم *لبخند*
ات : اوه اره ببخشید.
کتاب رو کنار گزاشت..
کوک : بانو کیم..
ات : بله
کوک : یادم اومد که کار شخصی برام پیش اومده...اجازه هست خدمتتون مرخص شم.
ات : اوم...راحت باش جلوتو نمیگیرم.
کوک : خیلی ممنون بانو کیم..خوب بخوابید
ات : ممنون
از پله ها رفتم پایین
*جین*
همه خواب بودن...داشتم قصر رو تمیز میکردم
دیدم که جئون جونگ کوک از پله ها اومد پایین...دیدم که دستکشای ترسناکی پوشیده بود..به هر انگشتش تیغای بلندی وصل شده بود...از ترس لبام خشک شد. برگشت و با حالت سردی نگام کرد...پوز خنده ای زد...اومد سمتم خواستم ازش دور شدم ولی یکی از تیغاشو وارد شکمم کرد....افتادم زمین..و دستمو رو زخمم گزاشتم
کوک : اگه خواستی تو نقشم دخالت کنی و همه چیو خراب کنی.. اون موقع بدون مکث تمام خانواده کیم رو میکشم...پس بهتره فک کنی منو ندیدی.
از قصر رف بیرون بعد چند ثانیه صدای داد محافظارو شنیدم
*کوک*
با محافظا رو به رو شدم
+هی وایسا..هیچ کی حق نداره شب از قصر خارج شه
_اینها دستور بانو کیم هست.
کوک : *پوزخنده* بانو کیم ها؟...حرفای بانو کیم مهمه؟
اون دو محافظ رو کشتم.
کوک : شبتون به خیر *خنده شیطانی*
از قصر دور شدم و رفتم بار...
*صبح*
*ات*
صبح با صدای گنجشکا بیدار شدم. جونگ کوک تو اتاق نبود...
رفتم پایین که با صحنه رو به روم خشکم
ات : ج...جین *داد*
شکمش زخم شده...انگار که با شمشیر زدنش.
رفتم سمتش
ات : جین...جین حالت خوبه؟
جین : ب..بانوی من
ات : طاقت بیار جین*گریه*شما چرا اینجا ایستادین برین به پزشک اطلاع بدین
جین : ا..اون میخواد شمارو بکشه...
ات :*شوکه* چ..چی
جین : م..میخواد شمارو بکشه...
ات :ک..کی؟*داد*
جین : ا..اون...
یدفه سرفه کرد از دهنش خون ریخت...
ات : س..ساکت شو نمیخواد چیزی بگی...عجله کنین.
+م..محافظ جئون!...چه بلایی سرتون اومده..
کوک : ب..بانو کیم...بانو...ک..کیم
جین :*شوکه*
از اشپز خونه رفتم بیرون دیدم که جونگ کوک هم زخمی شده...یدفه اشکاش افتاد و رو زانوهاش نشست..
کوک : بانو کیم...خداروشکر زنده این..
ات : اینجا چه اتفاقی افتاده.
تهیونگ : یعنی کار کی میتونه باشه.
خون از دهن جونگ کوک میریخت...رفتم سمتش..
ات : کار کی بوده! *داد*
کوک : قمار باز...معروف ترین قمارباز شهر...م..مین یونگی...قبل رفتنم...اون به من و اشپز جین حمله...کرد..میخواستم از اشپز محافظت کنم اما...اون فرار کرد...اون میخواد شمارو بکشه!
*جین*
این بازیگری..دیگ چیه...به طور ماهرانه خودشو به گریه میندازه و ادعای مظلومی میکنه..به خاطر بیگناه بودن به خودش اسیب زد...بانو کیم...قاتل روبه روی شماست...اگه میتونستم فقد اینو بگم...
۱۳۱.۱k
۲۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.