تهیونگ : ات بگو چی شده
تهیونگ : ات بگو چی شده
جیمین : از صبح تا حالا خیلی ساکتی
ات : چ..چیزی نشده..فقد درگیر یه موضوعم..
تهیونگ : چه موضوعی؟
ات :.....
یونگی : اینقد خودتو درگیر نکن..تموم شد...
ات : میدونم...اما..هنوز میترسم..این بار دومه...یه اتفاق..به این حد خجالت اور واسم میوفته...نمیتونم تو روش نگاه کنم یا باش حرف بزنم.
یونگی : ولی اون هنوز دوستته نه؟
ات : اره خب ولی...
کوک : فرمانده مین
*ات*
با صداش بلند شدم و رفتم سمت تهیونگ.
تهیونگ : یه کاسه ای زیر نیم کاسس
جیمین : ممکنه جونگ کوک کاری باش کرده باشه
تهیونگ : برسیم میلی از دهنش میکشم
کوک : سربازا و اسبامون اماده هستن.
یونگی : خیلی خب..اماده رفتن باشین
ات : ف..فرمانده مین..میخوام از هان خداحافظی کنم
یونگی : فعلا که هان تو مامورتشه.
ات : پس یه لحظه فقد برگردم خوابگاه و میام
یونگی : خیلی خب...جونگ کوک اسب ات رو اماده کن.
کوک : فرمانده مین...به یکی از پسرا بگین این کارو انجام بده
یونگی : من به تو دستور دادم!
کوک : چ..چشم.
رفتم خوابگاه یه برگه در اوردم و روش یه نامه خداحافظی نوشتم و از جیسو خواستم اتاق هان رو نشونم بده.
رفتم تو اتاقش گزاشتم رو تختش و از خوابگاه بیرون رفتم...همه سربازا سوار اسباشون شده بودن
جیسو : میخوای بری؟
ات : اوم...خوشحال شدم بات اشنا شدم..امیدوارم یه روزی دوباره..همدیگرو ببینیم.
جین : لحظه شماری میکنم...راستی..تو میلی یه دوستی دارم عضو سربازان واحد شناساییه..کیم جنی..تازه یه دوتا دیگه یکیشون تو سامونره یکی تو رینجر...امیدوارم دیده باشیشون حالا که رفتین سامونر یه دختر به اسم رزی حالا اگ اسمش به گوشت خورد..اونا هم خیلی دوست دارن. چون میدونن برادر لی یونجین و لی هیون هستی اونی که تو رینجره اسمش لیسا
ات : اوم...خیلی خوب...
جیسو رو بغل کردم
جیسو : دلم برات تنگ میشه
ات : منم همینطور. اونی.
جیسو :*لبخند*
رفتم سمت اسبم سوارش شدم...که دیدم جیسو برگشت داره صدام میزنه...سمتش برگشتم...شمشیرمو فراموش کرده بودم واسم اوردش.
ات :*لبخند* خدافظ
جیسو : خدافظ
از قصر رفتیم بیرون.
دلم گرفته...نتونستم از هان خداحافظی کنم.
یونگی : دوباره؟
ات : هوم؟
یونگی : اخم کردی
ات : خ..خوبم..هنوز باورم نمیشه که برادرامو بعد سال ها دیدم...و زود هم ازشون دور شدم..یعنی...حس میکنم 3 روز زود گذشت...تازه دوست هم پیدا کردم
یونگی : امیدوارم دوباره ببینیشون.
ات :..*بغض*
جیمین : از صبح تا حالا خیلی ساکتی
ات : چ..چیزی نشده..فقد درگیر یه موضوعم..
تهیونگ : چه موضوعی؟
ات :.....
یونگی : اینقد خودتو درگیر نکن..تموم شد...
ات : میدونم...اما..هنوز میترسم..این بار دومه...یه اتفاق..به این حد خجالت اور واسم میوفته...نمیتونم تو روش نگاه کنم یا باش حرف بزنم.
یونگی : ولی اون هنوز دوستته نه؟
ات : اره خب ولی...
کوک : فرمانده مین
*ات*
با صداش بلند شدم و رفتم سمت تهیونگ.
تهیونگ : یه کاسه ای زیر نیم کاسس
جیمین : ممکنه جونگ کوک کاری باش کرده باشه
تهیونگ : برسیم میلی از دهنش میکشم
کوک : سربازا و اسبامون اماده هستن.
یونگی : خیلی خب..اماده رفتن باشین
ات : ف..فرمانده مین..میخوام از هان خداحافظی کنم
یونگی : فعلا که هان تو مامورتشه.
ات : پس یه لحظه فقد برگردم خوابگاه و میام
یونگی : خیلی خب...جونگ کوک اسب ات رو اماده کن.
کوک : فرمانده مین...به یکی از پسرا بگین این کارو انجام بده
یونگی : من به تو دستور دادم!
کوک : چ..چشم.
رفتم خوابگاه یه برگه در اوردم و روش یه نامه خداحافظی نوشتم و از جیسو خواستم اتاق هان رو نشونم بده.
رفتم تو اتاقش گزاشتم رو تختش و از خوابگاه بیرون رفتم...همه سربازا سوار اسباشون شده بودن
جیسو : میخوای بری؟
ات : اوم...خوشحال شدم بات اشنا شدم..امیدوارم یه روزی دوباره..همدیگرو ببینیم.
جین : لحظه شماری میکنم...راستی..تو میلی یه دوستی دارم عضو سربازان واحد شناساییه..کیم جنی..تازه یه دوتا دیگه یکیشون تو سامونره یکی تو رینجر...امیدوارم دیده باشیشون حالا که رفتین سامونر یه دختر به اسم رزی حالا اگ اسمش به گوشت خورد..اونا هم خیلی دوست دارن. چون میدونن برادر لی یونجین و لی هیون هستی اونی که تو رینجره اسمش لیسا
ات : اوم...خیلی خوب...
جیسو رو بغل کردم
جیسو : دلم برات تنگ میشه
ات : منم همینطور. اونی.
جیسو :*لبخند*
رفتم سمت اسبم سوارش شدم...که دیدم جیسو برگشت داره صدام میزنه...سمتش برگشتم...شمشیرمو فراموش کرده بودم واسم اوردش.
ات :*لبخند* خدافظ
جیسو : خدافظ
از قصر رفتیم بیرون.
دلم گرفته...نتونستم از هان خداحافظی کنم.
یونگی : دوباره؟
ات : هوم؟
یونگی : اخم کردی
ات : خ..خوبم..هنوز باورم نمیشه که برادرامو بعد سال ها دیدم...و زود هم ازشون دور شدم..یعنی...حس میکنم 3 روز زود گذشت...تازه دوست هم پیدا کردم
یونگی : امیدوارم دوباره ببینیشون.
ات :..*بغض*
۱۳۳.۲k
۰۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.