وانشات از Suga
وقتی ایدلی و خودشو به عنوان عکاست جا میزنه
با کلافگی چنگی به موهام زدم و روبه منیجر که داشت با استرس و نگرانی طول و عرضِ سالن رو راه میرفت غریدم.
+پس این عکاسی که میگفتی کو؟؟
منیجر که انگار با این حرفم بیشتر استرس گرفته باشه با چشمایی پراز استرس درحالی که مردمک هاش میلرزید گفت.
×نمیدونم به خدا ا.ت شی... قرار بود سه ای...
+قرار بود ولی الان اینجا نیست... نیم ساعت از زمانی که قرار بود اینجا باشه میگذره... من که مسخره یِ اون نیستم... با..
-اوهوم اوهوم...
نگاهِ خشمگینم رو از منیجر گرفتم و به پسری که با چشمایی خسته بهم زل زده بود نگاه کردم.
+بله؟؟ بفرمائید...
-هع... منو نشناختی؟من عکاستم...
از لحنِ غیرِ رسمیش اخمام توهم رفت. قدمی به سمتش برداشتم و گفتم.
+دلیلِ این تأخیر مسخره چیه؟؟؟ و اینکه حق نداری بامن غیر رسمی حرف بزنی آقای عکاس...
خنده یِ مسخره ای کرد و گفت.
-وقتی حرص میخوری بانمک میشی... به هرحال... تأخیر به خودم مربوط میشه و دلیلی وجود نداره که به تو بگم پس بهتره بریم سرِ کارمون....
با شنیدنِ جوابی که بهم داد ابروهام متعجب بالا پرید و از خشم و عصبانیت دستام رو مشت کردم. از کنارم با یه لبخندِ مسخره رد شد. نفسِ عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم. برگشتم و سمتِ جایی که باید رفتم. مدلِ اول رو به خودم گرفتم و منتظرِ صدایِ کلیک عکس بودم ولی هرچقد منتظر موندم هیچی به هیچی.
از جام بلند شدم و با عصبانیتی که داشتم کنترلش میکردم گفتم.
+پس چرا عکس نمیگیری؟؟؟
با لبو لوچه ای آویزیون سرشو از پشتِ دوربین بیرون اورد و گفت.
-اون مدلی اصلا بهت نمیومد ا.ت...
ایندفعه قبل از من منیجر گفت:
×هِی... تو حق اینطور حرف زدن رو باهاش نداری....
پسر خنده ای مسخره و دندون نما تحویلِ منیجر داد و گفت.
-کسی هم حق نداره مین یونگی رو بازخواست کنه که چرا تأخیر داشته... پس من هرجور دلم بخواد حرف میزنم...
با شنیدنِ اسمش لحظه ای احساس کردم قلبم از تپش ایستاد. اون... اون مین یونگی... بود؟؟؟؟ به دسته یِ مبل چنگ زدم تا تعادلم رو از دست ندم. باورم نمیشد. نه نه نه... اون مین یونگی نیست. فقط خواست منو بترسونه. آره آره... همینه. خنده ای هیستیریک تحویلش دادم و همینطور که با قدمایِ لرزون سمتش میرفتم گفتم.
+تو مین یونگی ای؟؟ همون مردی که یه زمان عاشقش بودم؟؟همونی که وقتی فهمید دوسش دارم ترکم کرد؟؟ همونی که با شنیدنِ اعترافم نیشخند زدو گفت به دردش نمیخورم؟؟؟ همونی که با بی رحمی ردم کرد؟؟؟؟ تو اونی یا تشابهِ اسمیِ؟؟؟؟؟ هاااااااااان؟؟؟؟؟؟
چشماش حالا غم داشت و شیشه شکسته که برایِ قلبش بود ولی حالا ایندفعه نوبتِ من بود بی رحم باشم.
+از اینجا برو...
-ا.ت...
+گفتم از اینجا برو... نمیخوام قیافتو ببینم. برو بیرون تا بی احترامی نکردم مین یونگی... نمیخوام دیگه دورو برم ببینمت... خسته ام کردی... حالم ازت بهم میخوره... برو...
دیدم که سرشو پائین انداخت و تلخندی زد.
-تو حتی نزاشتی بگم برایِ چی رفتم...
خنده یِ خسته ای کردم و گفتم.
+مگه وقتی ازت پرسیدم چیزی جر سیلی و بدو بیراه آیدم شد؟؟؟؟
-متأسفم...
تلخندی زدم و با چشمایی خیس بهش زل زدم و گفتم.
+حالا با متأسفم گفتنای تو هیچی حل نمیشه... قلبِ شکسته یِ من برنمیگرده... اون همه سالی که منتظرت موندم... منتظرِ جوابت... دیگه برنمیگرده... پس نگو متأسفم... فقط برو...
راهمو کشیدم و سمتِ اتاق رفتم. لباسام رو سریع عوض کردم و اومدم بیرون. بعدش همراهِ منیجر از اون سالن خارج شدیم. خبرنگارا که جلویِ در جمع شده بودن به لطفِ منیجر و نگهبان ها و محافظا عقب رفتن. داشتم میرفتم که یکیاز پشت دستمو کشید. ایستادم و برگشتم سمتش. یونگی بود با چشمایِ خیس مثل صورتش.
-تنهام نزار...
جمع انگار با شنیدنِ اون جمله ساکت شدن.یونگی یه بار دیگه گفت.
-تنهام نزار ا.ت... بدونِ تو میمیرم...
جلو پام زانو زد و شرو کرد گریه کردن. نمیخواستم... نمیخواستم گریه کردنشو جز خودم کسِ دیگه ای ببینه. جلوش زانو زدم و سرشو تو سینم فرو کردم و موهاشو آروم همونطور که همیشه نوازش میکردم، نوازش کردم.
+مین یونگی قرار بود هیچ وقت زانو نزنی.
-بخاطره تو... من تمامِ قانونای دنیا رو نقض میکنم...
+دوست دارم
-دوست دارم ا.ت...
✓ #Oneshot ~ #BTS ~ #Suga ❜
⊸ @army_bts_ot7
با کلافگی چنگی به موهام زدم و روبه منیجر که داشت با استرس و نگرانی طول و عرضِ سالن رو راه میرفت غریدم.
+پس این عکاسی که میگفتی کو؟؟
منیجر که انگار با این حرفم بیشتر استرس گرفته باشه با چشمایی پراز استرس درحالی که مردمک هاش میلرزید گفت.
×نمیدونم به خدا ا.ت شی... قرار بود سه ای...
+قرار بود ولی الان اینجا نیست... نیم ساعت از زمانی که قرار بود اینجا باشه میگذره... من که مسخره یِ اون نیستم... با..
-اوهوم اوهوم...
نگاهِ خشمگینم رو از منیجر گرفتم و به پسری که با چشمایی خسته بهم زل زده بود نگاه کردم.
+بله؟؟ بفرمائید...
-هع... منو نشناختی؟من عکاستم...
از لحنِ غیرِ رسمیش اخمام توهم رفت. قدمی به سمتش برداشتم و گفتم.
+دلیلِ این تأخیر مسخره چیه؟؟؟ و اینکه حق نداری بامن غیر رسمی حرف بزنی آقای عکاس...
خنده یِ مسخره ای کرد و گفت.
-وقتی حرص میخوری بانمک میشی... به هرحال... تأخیر به خودم مربوط میشه و دلیلی وجود نداره که به تو بگم پس بهتره بریم سرِ کارمون....
با شنیدنِ جوابی که بهم داد ابروهام متعجب بالا پرید و از خشم و عصبانیت دستام رو مشت کردم. از کنارم با یه لبخندِ مسخره رد شد. نفسِ عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم. برگشتم و سمتِ جایی که باید رفتم. مدلِ اول رو به خودم گرفتم و منتظرِ صدایِ کلیک عکس بودم ولی هرچقد منتظر موندم هیچی به هیچی.
از جام بلند شدم و با عصبانیتی که داشتم کنترلش میکردم گفتم.
+پس چرا عکس نمیگیری؟؟؟
با لبو لوچه ای آویزیون سرشو از پشتِ دوربین بیرون اورد و گفت.
-اون مدلی اصلا بهت نمیومد ا.ت...
ایندفعه قبل از من منیجر گفت:
×هِی... تو حق اینطور حرف زدن رو باهاش نداری....
پسر خنده ای مسخره و دندون نما تحویلِ منیجر داد و گفت.
-کسی هم حق نداره مین یونگی رو بازخواست کنه که چرا تأخیر داشته... پس من هرجور دلم بخواد حرف میزنم...
با شنیدنِ اسمش لحظه ای احساس کردم قلبم از تپش ایستاد. اون... اون مین یونگی... بود؟؟؟؟ به دسته یِ مبل چنگ زدم تا تعادلم رو از دست ندم. باورم نمیشد. نه نه نه... اون مین یونگی نیست. فقط خواست منو بترسونه. آره آره... همینه. خنده ای هیستیریک تحویلش دادم و همینطور که با قدمایِ لرزون سمتش میرفتم گفتم.
+تو مین یونگی ای؟؟ همون مردی که یه زمان عاشقش بودم؟؟همونی که وقتی فهمید دوسش دارم ترکم کرد؟؟ همونی که با شنیدنِ اعترافم نیشخند زدو گفت به دردش نمیخورم؟؟؟ همونی که با بی رحمی ردم کرد؟؟؟؟ تو اونی یا تشابهِ اسمیِ؟؟؟؟؟ هاااااااااان؟؟؟؟؟؟
چشماش حالا غم داشت و شیشه شکسته که برایِ قلبش بود ولی حالا ایندفعه نوبتِ من بود بی رحم باشم.
+از اینجا برو...
-ا.ت...
+گفتم از اینجا برو... نمیخوام قیافتو ببینم. برو بیرون تا بی احترامی نکردم مین یونگی... نمیخوام دیگه دورو برم ببینمت... خسته ام کردی... حالم ازت بهم میخوره... برو...
دیدم که سرشو پائین انداخت و تلخندی زد.
-تو حتی نزاشتی بگم برایِ چی رفتم...
خنده یِ خسته ای کردم و گفتم.
+مگه وقتی ازت پرسیدم چیزی جر سیلی و بدو بیراه آیدم شد؟؟؟؟
-متأسفم...
تلخندی زدم و با چشمایی خیس بهش زل زدم و گفتم.
+حالا با متأسفم گفتنای تو هیچی حل نمیشه... قلبِ شکسته یِ من برنمیگرده... اون همه سالی که منتظرت موندم... منتظرِ جوابت... دیگه برنمیگرده... پس نگو متأسفم... فقط برو...
راهمو کشیدم و سمتِ اتاق رفتم. لباسام رو سریع عوض کردم و اومدم بیرون. بعدش همراهِ منیجر از اون سالن خارج شدیم. خبرنگارا که جلویِ در جمع شده بودن به لطفِ منیجر و نگهبان ها و محافظا عقب رفتن. داشتم میرفتم که یکیاز پشت دستمو کشید. ایستادم و برگشتم سمتش. یونگی بود با چشمایِ خیس مثل صورتش.
-تنهام نزار...
جمع انگار با شنیدنِ اون جمله ساکت شدن.یونگی یه بار دیگه گفت.
-تنهام نزار ا.ت... بدونِ تو میمیرم...
جلو پام زانو زد و شرو کرد گریه کردن. نمیخواستم... نمیخواستم گریه کردنشو جز خودم کسِ دیگه ای ببینه. جلوش زانو زدم و سرشو تو سینم فرو کردم و موهاشو آروم همونطور که همیشه نوازش میکردم، نوازش کردم.
+مین یونگی قرار بود هیچ وقت زانو نزنی.
-بخاطره تو... من تمامِ قانونای دنیا رو نقض میکنم...
+دوست دارم
-دوست دارم ا.ت...
✓ #Oneshot ~ #BTS ~ #Suga ❜
⊸ @army_bts_ot7
۲۵.۰k
۳۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.