نفرت یا عشق
پارت پنجم
آنیا داشت میوفتاد تو رود خونه که دامیان یکدفعه دستشو محکم گرفت
آنیا رو هوا بود و اگه دامیان اونو ول میکرد میوفتاد و حتما دست و پاهاش میشکست
انیا:پسر دوممم ترو خدا انیا رو ول نکننننن میترسمممم
دامیان : دیوونه نیستم که ولت کنم
بعد اروم آنیا رو کشید بالا
آنیا همین که پاهاش رسید به زمین دامیان و سفت بغل کرد جوری که اگه از بغلش بیرون بیاد دنیا نابود میشه
دامیان یکم سرخ شد و اونم آنیا رو بغل کرد
خلاصه که چند دقیقه اینطوری گذشت و آنیا بلاخره از بغل دامیان اومد بیرون
آنیا : هوففف، نزدیک بودا
دامیان : حواست به جلو پاهات باشه میگو کوچولو! حالا به کنار.. بهتری؟
آنیا : اوهوم
و آنیا یکدفعه افتاد تو بغل دامیان و خوابش برد
دامیان : آنیا.. (خدای من چقدر ناز خوابیده)
دامیان دلش نیومد آنیا رو بیدار کنه پس بغلش کرد و رفتن تو چادر و آنیا رو گذاشت سر جاش
دامیان ی لبخند محوی زد و بعد خودش هم از شدت خستگی رفت خوابید
*صبح اون روز
آنیسا : بلند شید خابالو هااااا
همه شون : ههههههههههههههههه، ایش چی شده؟ ترسیدیم بابا
آنیا یکدفعه دوباره چشماش بسته شد و دوباره خوابید
آنیا : خواپیشششش..
دامیان دوباره با دیدن انیا یکم سرخ شد و لبخند زد و گفت : دیشب شب سختی رو داشته
آنیسا ذهن دامیان رو خوند و فهمید دیشب چه خبره
آنیسا : اووو مثل اینکه دیشب یکی داشته خوش و بش میکرده خخخخخخخ
دامیان گوجه شد و گف : نخیررررمممم اصلا هم اینطوریییی نیسسسسس
بکی: حالا هرچی مهم اینه دیشب با هم خلوت کرده بودید خخخخ
آنیا دوباره بیدار شد و گفت : هاااا چه خبره
آنیسا : دیشب تا کی بیدار بودید شیطونا؟
آنیا : ام؟ نمیدونم، آنیا یکدفعه خوابش برد
بکی : جالب تر شد خخخ
آنیا : بکی منحرف
آنیسا : خب خب... بسه بریم صبحونه بخوریم
-----------------------------------------
_ببخشید که پارت کم شد بعد شام میام ادامشو مینویسم ✨
آنیا داشت میوفتاد تو رود خونه که دامیان یکدفعه دستشو محکم گرفت
آنیا رو هوا بود و اگه دامیان اونو ول میکرد میوفتاد و حتما دست و پاهاش میشکست
انیا:پسر دوممم ترو خدا انیا رو ول نکننننن میترسمممم
دامیان : دیوونه نیستم که ولت کنم
بعد اروم آنیا رو کشید بالا
آنیا همین که پاهاش رسید به زمین دامیان و سفت بغل کرد جوری که اگه از بغلش بیرون بیاد دنیا نابود میشه
دامیان یکم سرخ شد و اونم آنیا رو بغل کرد
خلاصه که چند دقیقه اینطوری گذشت و آنیا بلاخره از بغل دامیان اومد بیرون
آنیا : هوففف، نزدیک بودا
دامیان : حواست به جلو پاهات باشه میگو کوچولو! حالا به کنار.. بهتری؟
آنیا : اوهوم
و آنیا یکدفعه افتاد تو بغل دامیان و خوابش برد
دامیان : آنیا.. (خدای من چقدر ناز خوابیده)
دامیان دلش نیومد آنیا رو بیدار کنه پس بغلش کرد و رفتن تو چادر و آنیا رو گذاشت سر جاش
دامیان ی لبخند محوی زد و بعد خودش هم از شدت خستگی رفت خوابید
*صبح اون روز
آنیسا : بلند شید خابالو هااااا
همه شون : ههههههههههههههههه، ایش چی شده؟ ترسیدیم بابا
آنیا یکدفعه دوباره چشماش بسته شد و دوباره خوابید
آنیا : خواپیشششش..
دامیان دوباره با دیدن انیا یکم سرخ شد و لبخند زد و گفت : دیشب شب سختی رو داشته
آنیسا ذهن دامیان رو خوند و فهمید دیشب چه خبره
آنیسا : اووو مثل اینکه دیشب یکی داشته خوش و بش میکرده خخخخخخخ
دامیان گوجه شد و گف : نخیررررمممم اصلا هم اینطوریییی نیسسسسس
بکی: حالا هرچی مهم اینه دیشب با هم خلوت کرده بودید خخخخ
آنیا دوباره بیدار شد و گفت : هاااا چه خبره
آنیسا : دیشب تا کی بیدار بودید شیطونا؟
آنیا : ام؟ نمیدونم، آنیا یکدفعه خوابش برد
بکی : جالب تر شد خخخ
آنیا : بکی منحرف
آنیسا : خب خب... بسه بریم صبحونه بخوریم
-----------------------------------------
_ببخشید که پارت کم شد بعد شام میام ادامشو مینویسم ✨
۳.۱k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.