نفرت یا عشق . ادامه پارت ۵
برای پارت بعد ۳ لایک ✨
رفتن سر میز تا صبحونه بخورن
اوین : صبح بخیر دامیان ساما، دیشب که این کوتوله ها اذیتتون نکردن
دامیان یاد دیشب افتاد توی ذهنش گفت : ( بهترین شب زندگیم بود.. اما نمیتونم بهشون بگم که)
آنیا ذهن دامیان و خوند و تصمیم گرفت خودش جواب بده
آنیا : چ-چرا اتفاقا دیشب خیلی با جنگ بالشتی اذیتتش کردیم
[منظورش از اذیتش کردیم این بود که حسابی خوش و بش کردیم ولی نمیخواد بگه که بهش خوش گذشته ]
دامیان : ( ها کدوم جنگ بالشتی؟ .. ها نکنه منظورش..)
بعد منظور آنیا رو فهمید و یکم سرخ شد
بکی هم منظور آنیا رو متوجه شد و خندش گرفت
آنیسا : حالا باشه بعد صبحونه حرف میزنیم
*بعد صبحونه
انیسا : بچه ها.. من باید ی چیزی رو بهتون بگم
اوین : میخوای بگی امروز کجا های جنگل رو بگردیم؟؟
آنیسا : نه - مکان برا خوش گذرونی نی..
همه جر بکی قیافه هاشون به صورت « چی میخوای بگی؟ » شد
آنیسا : ب-بکی کمکم کن تو با مقدمه شروع کن
بکی : اهم بسم الله الرحمن الرحیم.. آنیسا میخواد بهتون عجیب ترین و باور نکردنی ترین حرف های دنیا رو بزنه...
انیسا : نه غلط کردم برو سر اصل مطلب.
بکی : باشششش، خب بچه ها اول با این شروع میکنیم ، آنیسا از آینده اومده
همه : جااننننننن؟؟؟
بکی : ادامه بدم یا خودت بقیشو میگی
آنیسا : خب خب خب عاااا... پنذمدمذففففف (چطوری بگم وایییی) ههههههههه خب من از اینده اومدم و بچه آنیا و دامیانم و ام ام.. ام میتونم ذهن بخونم حاتجبجباجبگ
بکی : تا اینا رو بگی مردی.. صلوات محمدی بفرستید
-----------------
چون این ادامه پارت بود یکم کوتاه بود
خودم از خنده مردم که خلاصه
رفتن سر میز تا صبحونه بخورن
اوین : صبح بخیر دامیان ساما، دیشب که این کوتوله ها اذیتتون نکردن
دامیان یاد دیشب افتاد توی ذهنش گفت : ( بهترین شب زندگیم بود.. اما نمیتونم بهشون بگم که)
آنیا ذهن دامیان و خوند و تصمیم گرفت خودش جواب بده
آنیا : چ-چرا اتفاقا دیشب خیلی با جنگ بالشتی اذیتتش کردیم
[منظورش از اذیتش کردیم این بود که حسابی خوش و بش کردیم ولی نمیخواد بگه که بهش خوش گذشته ]
دامیان : ( ها کدوم جنگ بالشتی؟ .. ها نکنه منظورش..)
بعد منظور آنیا رو فهمید و یکم سرخ شد
بکی هم منظور آنیا رو متوجه شد و خندش گرفت
آنیسا : حالا باشه بعد صبحونه حرف میزنیم
*بعد صبحونه
انیسا : بچه ها.. من باید ی چیزی رو بهتون بگم
اوین : میخوای بگی امروز کجا های جنگل رو بگردیم؟؟
آنیسا : نه - مکان برا خوش گذرونی نی..
همه جر بکی قیافه هاشون به صورت « چی میخوای بگی؟ » شد
آنیسا : ب-بکی کمکم کن تو با مقدمه شروع کن
بکی : اهم بسم الله الرحمن الرحیم.. آنیسا میخواد بهتون عجیب ترین و باور نکردنی ترین حرف های دنیا رو بزنه...
انیسا : نه غلط کردم برو سر اصل مطلب.
بکی : باشششش، خب بچه ها اول با این شروع میکنیم ، آنیسا از آینده اومده
همه : جااننننننن؟؟؟
بکی : ادامه بدم یا خودت بقیشو میگی
آنیسا : خب خب خب عاااا... پنذمدمذففففف (چطوری بگم وایییی) ههههههههه خب من از اینده اومدم و بچه آنیا و دامیانم و ام ام.. ام میتونم ذهن بخونم حاتجبجباجبگ
بکی : تا اینا رو بگی مردی.. صلوات محمدی بفرستید
-----------------
چون این ادامه پارت بود یکم کوتاه بود
خودم از خنده مردم که خلاصه
۳.۷k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.