نفرت یا عشق پارت ۶
_بچه ها امروز میرم جایی تا شب شاید نتونم پارت بدم _
یکی : تا اینو بگی که جونت در اومد، صلوات محمدی بفرستید براش
آنیسا : کوففتتتت
ما که دیگه دامیان و آنیا نداشتیم گوجه داشتیم
گوجههه
امیل و اوین هم انگار کلا مرده بودن 😂
آنیا : داری شوخی میکنی دیگه؟
آنیسا : مگه مرض دارم شوخی کنم؟؟
بکی : خب تموم شد دیگه پاشید بریم گردش
امیل و اوین : هورااا گردششش
آنیا: آنیا میره بادوم زمینیش رو بیاره
آنیسا : دامیان تو چیزی نمیخوای برداری بعد بریم؟
دامیان : من نیازمند تنها بودن هستم مغزم داره می پوکه بدون من برید
آنیا : پسر دوم تو هم بیا دیگه
بعد آنیا بازو دامیانو میگیره میکشه و دامیانم با خودشون میبرن.
آنیسا : پدر من انقدر ذهنت شلوغه سرگیجه گرفتم
دامیان : تو خفه
بکی : منطق، به بچه خودت میگی خفه
دامیان : ههههههههههههه تو هم خفه شو
آنیا : ( ذهن پسر دوم پر از آشوبه)
آنیسا : ( آره به خدا)
بکی : تا شب میخوایم همینطوری بدون هدف راه بریم الان ما دقیقا به کجا میرسیم؟
آنیا : آنیا نمیدونه
آنیسا : اصلا ما کجاییم؟
بکی : جانمممم؟ تو قرار بود ما رو ببری
آنیسا : ااااا، فکر کنم گم شدیم .. ولی اینجا آشناس.. ی بار اینجا گم شدم شب رو تو ی غار گذروندم.. غارش تمیز بود تخت و چراغ هم داشت.. شبیه خونه خرابه بود
آنیا : فکر کنم باید بریم اونجا فعلا
آنیسا : پس بیاید دنبالم
*رسیدن به غار
آنیسا : همینجاس..
*تق تق
آنیا : کسی اینجاس؟
در رو بار میکنن و ی خونه خیلی قشنگ و مرتب رو میبینن
آنیسا : هوففف، حداقل بهتر از وسط جنگل خوابیدنه
دامیان : همش تقصیر توعه که مجبوریم اینجا بمونیم
آنیا : ها؟ منظورت آنیاس؟
دامیان : با تو نبودم با آنیسا بودم
آنیسا : خخخخ ، (اصلا هم گم نشدیم از قصد اوردمتون اینجا)
آنیا : ( ها؟)
آنیسا :( لوم ندی مامانیییی)
آنیا : ( عاا اوکی دوکی )
*ظهر موقع ناهار
بکی : الان ما چی بخوریم گشنمه
آنیسا : هه من بلدم غذا بپزم
دامیان : هاااا چطورییی
آنیسا : از مامانی و خودت یاد گرفتم، شما هم ی بار تو جنگل گم شده بودید و برای همین منو مجبور کردید اشپزی یاد بگیرم که از گشنگی نمیرم
بکی : خب چی بلدی بپزی؟ مثلا نودل بلدی؟
آنیسا : آره ، ولی الان باید ساندویچ سرد درست کنم چون فقط مواد لازم ساندویچ سرد رو داریم
امیل : هورا ساندویچ سرددد
دامیان : امیدوارم دست پختت قابل خوردن باشه
آنیسا : انقدر متلک ننداز ی بار براتون درست کردم خیلی هم خوش مزه بود
انیا: پسر دوم کلا کارش متلک انداختنه
دامیان : هیییی!
بکی : خب راست میگه
آنیا : خب بسه آنیا حسابی گشنشه غذا رو درست کن دیگهه
*بلاخره غذا اماده شد.
آنیا : آخرین قاشق زندگیم..
دامیان : بالا نیاریم صلوات
آنیسا : بخدا من دست پختم از مامان بزرگ یور بهتره !
بکی : مطمئنم خوش مزس !
یکی : تا اینو بگی که جونت در اومد، صلوات محمدی بفرستید براش
آنیسا : کوففتتتت
ما که دیگه دامیان و آنیا نداشتیم گوجه داشتیم
گوجههه
امیل و اوین هم انگار کلا مرده بودن 😂
آنیا : داری شوخی میکنی دیگه؟
آنیسا : مگه مرض دارم شوخی کنم؟؟
بکی : خب تموم شد دیگه پاشید بریم گردش
امیل و اوین : هورااا گردششش
آنیا: آنیا میره بادوم زمینیش رو بیاره
آنیسا : دامیان تو چیزی نمیخوای برداری بعد بریم؟
دامیان : من نیازمند تنها بودن هستم مغزم داره می پوکه بدون من برید
آنیا : پسر دوم تو هم بیا دیگه
بعد آنیا بازو دامیانو میگیره میکشه و دامیانم با خودشون میبرن.
آنیسا : پدر من انقدر ذهنت شلوغه سرگیجه گرفتم
دامیان : تو خفه
بکی : منطق، به بچه خودت میگی خفه
دامیان : ههههههههههههه تو هم خفه شو
آنیا : ( ذهن پسر دوم پر از آشوبه)
آنیسا : ( آره به خدا)
بکی : تا شب میخوایم همینطوری بدون هدف راه بریم الان ما دقیقا به کجا میرسیم؟
آنیا : آنیا نمیدونه
آنیسا : اصلا ما کجاییم؟
بکی : جانمممم؟ تو قرار بود ما رو ببری
آنیسا : ااااا، فکر کنم گم شدیم .. ولی اینجا آشناس.. ی بار اینجا گم شدم شب رو تو ی غار گذروندم.. غارش تمیز بود تخت و چراغ هم داشت.. شبیه خونه خرابه بود
آنیا : فکر کنم باید بریم اونجا فعلا
آنیسا : پس بیاید دنبالم
*رسیدن به غار
آنیسا : همینجاس..
*تق تق
آنیا : کسی اینجاس؟
در رو بار میکنن و ی خونه خیلی قشنگ و مرتب رو میبینن
آنیسا : هوففف، حداقل بهتر از وسط جنگل خوابیدنه
دامیان : همش تقصیر توعه که مجبوریم اینجا بمونیم
آنیا : ها؟ منظورت آنیاس؟
دامیان : با تو نبودم با آنیسا بودم
آنیسا : خخخخ ، (اصلا هم گم نشدیم از قصد اوردمتون اینجا)
آنیا : ( ها؟)
آنیسا :( لوم ندی مامانیییی)
آنیا : ( عاا اوکی دوکی )
*ظهر موقع ناهار
بکی : الان ما چی بخوریم گشنمه
آنیسا : هه من بلدم غذا بپزم
دامیان : هاااا چطورییی
آنیسا : از مامانی و خودت یاد گرفتم، شما هم ی بار تو جنگل گم شده بودید و برای همین منو مجبور کردید اشپزی یاد بگیرم که از گشنگی نمیرم
بکی : خب چی بلدی بپزی؟ مثلا نودل بلدی؟
آنیسا : آره ، ولی الان باید ساندویچ سرد درست کنم چون فقط مواد لازم ساندویچ سرد رو داریم
امیل : هورا ساندویچ سرددد
دامیان : امیدوارم دست پختت قابل خوردن باشه
آنیسا : انقدر متلک ننداز ی بار براتون درست کردم خیلی هم خوش مزه بود
انیا: پسر دوم کلا کارش متلک انداختنه
دامیان : هیییی!
بکی : خب راست میگه
آنیا : خب بسه آنیا حسابی گشنشه غذا رو درست کن دیگهه
*بلاخره غذا اماده شد.
آنیا : آخرین قاشق زندگیم..
دامیان : بالا نیاریم صلوات
آنیسا : بخدا من دست پختم از مامان بزرگ یور بهتره !
بکی : مطمئنم خوش مزس !
۴.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.