جرعهایازتو
╭────────╮
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو¹³
یهو دستشو دورم حلقه کرد و بلندم کرد.
محکم زدم روی شونش و بلند گفتم:بــزارم زمــیــن
_از این به بعد فقط من دستور میدم
آروم گذاشتم روی تخت و لب های سرخ رنگش رو گذاشت روی لبم.
خیلی سرده..
چطور آغوش یه نفر میتونه انقدر سرد باشه؟
ساعت چنده؟
چشمامو باز کردم و آروم از آغوشش دراومدم.
تا میخواستم از تخت برم پایین یهو دستمو گرفت.
همینطور که چشماش بسته بود زیر لب گفت:میشه تنهام نزاری؟
محکم بغلم کرد و ادامه داد:خیلی دوست دارم
با شنیدن این جمله قلبم شروع کرد به تند تپیدن.
مگه اون میتونه کسی رو دوست داشته باشه؟
توی همین لحظه در به صدا در اومد.
_جونگ کوک...
این صدای یورائه؟
میخواستم از بغلش در بیام ولی خیلی محکم بغلم کرده بود.
یورا یهو درو باز کرد و با دیدن ما خشکش زد.
جونگ کوک بیدار شد و گفت:اینجا چخبره؟
یورا جواب داد:مادر..مادربزرگ..
جونگ کوک سریع بلند شد و گفت:اونا اومدن؟!
یورا سرشو تکون داد و گفت:اره
جونگ کوک بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
یورا به سمتم اومد و گفت:چه به موقع از اون طلسم استفاده کردیم،نترس اتفاقی نمیوفته
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:با من بیا
از این بدتر نمیشه..الان باید توی یه عمارت با خوناشاما زندگی کنم.
هوفی کشیدم و دستشو گرفتم.
از اتاق رفتیم بیرون و به سمت پله ها رفتیم.
جونگ کوک داشت با خانوادهش حرف میزد.
زنی که به نظر مادربزرگشون بود قدی بلند داشت با موهای کوتاه مصری(لباسش اسلاید دوم).
با اینکه سنش بالا بود اما خیلی زیبا بود.
یه مرد که چشمای خمار و صورت بی روحی داشت کنارش وایساده بود.
و یه زن خوش اندام با موهای بلند مشکی،چشمهای درشت،گونه های برجسته و لب قلبی شکل(لباس اسلاید سوم).
این زن چقدر شبیه جونگ کوکه..،فکر کنم مادرشه.
و در آخر یه دختر قد بلند با چشمهای کشیده و مژه های بلند،بینیش قلمی و لبش قلوه ای بود(لباس اسلاید چهارم).
یهو همه به من خیره شدن...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو¹³
یهو دستشو دورم حلقه کرد و بلندم کرد.
محکم زدم روی شونش و بلند گفتم:بــزارم زمــیــن
_از این به بعد فقط من دستور میدم
آروم گذاشتم روی تخت و لب های سرخ رنگش رو گذاشت روی لبم.
خیلی سرده..
چطور آغوش یه نفر میتونه انقدر سرد باشه؟
ساعت چنده؟
چشمامو باز کردم و آروم از آغوشش دراومدم.
تا میخواستم از تخت برم پایین یهو دستمو گرفت.
همینطور که چشماش بسته بود زیر لب گفت:میشه تنهام نزاری؟
محکم بغلم کرد و ادامه داد:خیلی دوست دارم
با شنیدن این جمله قلبم شروع کرد به تند تپیدن.
مگه اون میتونه کسی رو دوست داشته باشه؟
توی همین لحظه در به صدا در اومد.
_جونگ کوک...
این صدای یورائه؟
میخواستم از بغلش در بیام ولی خیلی محکم بغلم کرده بود.
یورا یهو درو باز کرد و با دیدن ما خشکش زد.
جونگ کوک بیدار شد و گفت:اینجا چخبره؟
یورا جواب داد:مادر..مادربزرگ..
جونگ کوک سریع بلند شد و گفت:اونا اومدن؟!
یورا سرشو تکون داد و گفت:اره
جونگ کوک بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
یورا به سمتم اومد و گفت:چه به موقع از اون طلسم استفاده کردیم،نترس اتفاقی نمیوفته
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:با من بیا
از این بدتر نمیشه..الان باید توی یه عمارت با خوناشاما زندگی کنم.
هوفی کشیدم و دستشو گرفتم.
از اتاق رفتیم بیرون و به سمت پله ها رفتیم.
جونگ کوک داشت با خانوادهش حرف میزد.
زنی که به نظر مادربزرگشون بود قدی بلند داشت با موهای کوتاه مصری(لباسش اسلاید دوم).
با اینکه سنش بالا بود اما خیلی زیبا بود.
یه مرد که چشمای خمار و صورت بی روحی داشت کنارش وایساده بود.
و یه زن خوش اندام با موهای بلند مشکی،چشمهای درشت،گونه های برجسته و لب قلبی شکل(لباس اسلاید سوم).
این زن چقدر شبیه جونگ کوکه..،فکر کنم مادرشه.
و در آخر یه دختر قد بلند با چشمهای کشیده و مژه های بلند،بینیش قلمی و لبش قلوه ای بود(لباس اسلاید چهارم).
یهو همه به من خیره شدن...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۵۶۷
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط