stray boy part 7
روی شماره مینجی ضربه زدم. بعد از دو بوق تلفن رو جواب داد:
-یوبوسِیو؟
سرفه ای کردم تا صدای گرفتم صاف شه اما ظاهرا فایده ای نداشت:
-چیزی میخواستی مینجیا؟
-چرا صدات گرفته اونی نکنه بازم گریه کردی؟
با تعجب گفتم:
-من؟واسه چی باید گریه کنم؟!
-مگه یادت نیست تو راه برگشت خونه بخاطر اینکه امتحان زیست رو از بیست نمره دو و نیم گرفتی چقدر عر زدی؟ منم نگرانت بودم بهت زنگ زدم تا اگه بخوای باهم بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه.
با شنیدن حرفش یاد اتفاقات ظهر افتادم. خوب یادمه دیشب رو شش ساعت درس خونده بودم ولی تهدید های یوکی انقدر ذهنم رو مشغول کرده بود که نتونستم از پس امتحان بر بیام.با هر امتحانی که خراب میشه یه جورایی دارم حس میکنم تمام اون تابستون اذیت شدن ها برای جهشی خوندن الکی بود و قراره امسال رو مردود بشم! بی اعصاب شقیقه هام رو ماساژ دادم و گفتم:
-چرا یادمه... بعد از اون وقتی رسیدم خونه بدون خوردن ناهار یا شستن دست و صورتم خوابم برد.
-یه امتحان انقدر ارزش نداره شیهیونا؛بهت قول میدم جبرانش میکنی.حالا درسته خیلی زیادیه نمره زیست تویی که همیشه کمتراز نوزده نمیگرفتی به دو تبدیل بشه؛ ولی مطمئنم تو هم برا خودت دلایلی داشتی.هوا الان خیلی خوبه اونی. میخوای باهم بریم بیرون؟
با دست ضربه ای به پیشونیم زدم:
-هیچ میدونی ساعت چنده؟
-اره میدونم. فقط یه پیاده روی نیم ساعتست زود برمیگردیم.
دلم نمیخواست روی حرفش حرف بزنم. یکم هوا خوری برای خودمم لازم بود.
-اوکی پنج دقیقه دیگه دم در باش.
به سمت طبقه پایین حرکت کردم.
برنامه تلوزیونی که چند دقیقه پیش در حال پخش شدن بود جاش رو به تبلیغات تلوزیونی داده بود.
نامجون و مامان تو آشپزخونه بودن.
به سمت جالباسی رفتم و سوییشرت یاسی رنگم رو از روش برداشتم:
-اوما،من با مینجی میرم پیاده روی باهام کاری نداری؟
صدای نامجون از آشپزخونه بیرون اومد:
-ساعت ده شبه شیهیونا، بهتر نیست قرار پیاده روی رو بزاری برای فردا؟
همونطور که سوییشرت رو تنم میکردم گفتم:
-نیم ساعته رفتم و برگشتم.
بعد از اون فرصت جواب دادن رو بهشون ندادم و از خونه زدم بیرون.
تو پیاده رو منتظر ایستادم. در واحد بغلی خونمون باز شد و مینجی ازش بیرون زد و بعدش کنارم ایستاد:
-سلام. بریم؟
با سر تاییدش کردم و به راه افتادیم.
حدودا پنجاه متر قدم زده بودیم که مینجی شروع کرد به حرف زدن:
-ببینم شیهیونا شام خوردی؟
سرم رو به نشونه منفی بودن سوالش به چپ و راست تکون دادم.
-یوبوسِیو؟
سرفه ای کردم تا صدای گرفتم صاف شه اما ظاهرا فایده ای نداشت:
-چیزی میخواستی مینجیا؟
-چرا صدات گرفته اونی نکنه بازم گریه کردی؟
با تعجب گفتم:
-من؟واسه چی باید گریه کنم؟!
-مگه یادت نیست تو راه برگشت خونه بخاطر اینکه امتحان زیست رو از بیست نمره دو و نیم گرفتی چقدر عر زدی؟ منم نگرانت بودم بهت زنگ زدم تا اگه بخوای باهم بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه.
با شنیدن حرفش یاد اتفاقات ظهر افتادم. خوب یادمه دیشب رو شش ساعت درس خونده بودم ولی تهدید های یوکی انقدر ذهنم رو مشغول کرده بود که نتونستم از پس امتحان بر بیام.با هر امتحانی که خراب میشه یه جورایی دارم حس میکنم تمام اون تابستون اذیت شدن ها برای جهشی خوندن الکی بود و قراره امسال رو مردود بشم! بی اعصاب شقیقه هام رو ماساژ دادم و گفتم:
-چرا یادمه... بعد از اون وقتی رسیدم خونه بدون خوردن ناهار یا شستن دست و صورتم خوابم برد.
-یه امتحان انقدر ارزش نداره شیهیونا؛بهت قول میدم جبرانش میکنی.حالا درسته خیلی زیادیه نمره زیست تویی که همیشه کمتراز نوزده نمیگرفتی به دو تبدیل بشه؛ ولی مطمئنم تو هم برا خودت دلایلی داشتی.هوا الان خیلی خوبه اونی. میخوای باهم بریم بیرون؟
با دست ضربه ای به پیشونیم زدم:
-هیچ میدونی ساعت چنده؟
-اره میدونم. فقط یه پیاده روی نیم ساعتست زود برمیگردیم.
دلم نمیخواست روی حرفش حرف بزنم. یکم هوا خوری برای خودمم لازم بود.
-اوکی پنج دقیقه دیگه دم در باش.
به سمت طبقه پایین حرکت کردم.
برنامه تلوزیونی که چند دقیقه پیش در حال پخش شدن بود جاش رو به تبلیغات تلوزیونی داده بود.
نامجون و مامان تو آشپزخونه بودن.
به سمت جالباسی رفتم و سوییشرت یاسی رنگم رو از روش برداشتم:
-اوما،من با مینجی میرم پیاده روی باهام کاری نداری؟
صدای نامجون از آشپزخونه بیرون اومد:
-ساعت ده شبه شیهیونا، بهتر نیست قرار پیاده روی رو بزاری برای فردا؟
همونطور که سوییشرت رو تنم میکردم گفتم:
-نیم ساعته رفتم و برگشتم.
بعد از اون فرصت جواب دادن رو بهشون ندادم و از خونه زدم بیرون.
تو پیاده رو منتظر ایستادم. در واحد بغلی خونمون باز شد و مینجی ازش بیرون زد و بعدش کنارم ایستاد:
-سلام. بریم؟
با سر تاییدش کردم و به راه افتادیم.
حدودا پنجاه متر قدم زده بودیم که مینجی شروع کرد به حرف زدن:
-ببینم شیهیونا شام خوردی؟
سرم رو به نشونه منفی بودن سوالش به چپ و راست تکون دادم.
۲۷۱
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.