stray boy part 8
با دویدن خودش رو به دکه چند متر جلوتر رسوند و عطر نودل رو عمیق بو کشید و گفت:
-میخوام یک کاسه رامن مهمونت کنم.
از اونجایی که نه ناهار خورده بودم نه شام از خدا خواسته قبول کردم و خودم رو به دکه رسوندم.
بوی تند ادویه فلفل اشتهام رو باز تر و میلم رو به غذا بیشتر میکرد.
به سمت میز و صندلی سفید رنگ جلوی دکه رفتم و روش نشستم.
بعد از پنج دقیقه مینجی به همراه دو کاسه رامن و یک بشقاب توکبوکی سمتم اومد. صندلی جلوییم رو کشید و روش نشست و بعد کاسه رامن و بشقاب توکبوکی رو جلوم گذاشت:
-شیهیون اونی، تا جایی که جون داری غذا بخور باشه؟ شرط میبندم الان خیلی گرسنه ای.
لبخند گرمی به گرمای محبتش زدم و چاپستیک ها رو برداشتم و شروع کردم به خوردن.
راستش، به طور روزانه شنیدن کلمه اونی از زبون مینجی برام خیلی شیرینه چون با وجود اینکه میدونه فقط چند هفته ازم کوچیکتره ولی باز هم از احترامش نسبت بهم دریغ نمیکنه.
جو ساکتی بود و هر دو فقط مشغول خوردن بودیم تا اینکه مینجی سعی کرد باهام ارتباط برقرار کنه:
-شیهیونا الان حالت بهتره؟
سرم رو به نشونه مثبت بالا پایین کردم و لبخند زدم:
-از اولشم اتفاق خاصی نیوفتاده بود مینجیا؛درسته امتحان مستمر زیست رو گند زدم و ممکنه بخاطرش معدلم کلی بیاد پایین ولی قول میدم برا پایانی جبران میکنم و در آخر هم یه دانشگاه خفن قبول میشم هوم؟
مینجی چاپستیک هاش رو توی بشقاب گذاشت و با انگشتاش روی میز ریتم گرفت:
-شیهیونا خودت میدونی از وقتایی که به خوب بودن تظاهر میکنی ولی از درون داری نابود میشی متنفرم!فقط باهام رک و رو راست حرف بزن. من مطمئنم امتحان زیست تنها مسئله ای نسیت که ذهنتو اینجوری بهم ریخته.
وقتی سکوتم رو شنید ناچار سوال کرد:
-حرف هایی که ظهر از زبون یوکی شنیدی اینجوری بهم ریختَتِت نه؟
حرفش رو با یکم تردید تایید کردم:
-خب راستش...حرفای یوکی یه ذره ته دلم رو خالی کرد. مینجیا من از عواقب کاری که کردم میترسم...اگه مین یونگی واقعا بخواد بلایی سرم بیاره که تا مدت ها نتونم با آرامش خاطر سرم رو بزارم رو بالش چی؟
مینجی بلا فاصله بعد از قورت دادن تیکه توکبوکی که تو دهنش بود جواب داد:
-شیهیون اونی، تو واقعا نباید از این مسئله ترس داشته باشی هر چی باشه مملکت قانون داره مگه کشکه هر بلایی بخوان سرت بیارن و هیشکی ازشون بازخواست نکنه؟
-میخوام یک کاسه رامن مهمونت کنم.
از اونجایی که نه ناهار خورده بودم نه شام از خدا خواسته قبول کردم و خودم رو به دکه رسوندم.
بوی تند ادویه فلفل اشتهام رو باز تر و میلم رو به غذا بیشتر میکرد.
به سمت میز و صندلی سفید رنگ جلوی دکه رفتم و روش نشستم.
بعد از پنج دقیقه مینجی به همراه دو کاسه رامن و یک بشقاب توکبوکی سمتم اومد. صندلی جلوییم رو کشید و روش نشست و بعد کاسه رامن و بشقاب توکبوکی رو جلوم گذاشت:
-شیهیون اونی، تا جایی که جون داری غذا بخور باشه؟ شرط میبندم الان خیلی گرسنه ای.
لبخند گرمی به گرمای محبتش زدم و چاپستیک ها رو برداشتم و شروع کردم به خوردن.
راستش، به طور روزانه شنیدن کلمه اونی از زبون مینجی برام خیلی شیرینه چون با وجود اینکه میدونه فقط چند هفته ازم کوچیکتره ولی باز هم از احترامش نسبت بهم دریغ نمیکنه.
جو ساکتی بود و هر دو فقط مشغول خوردن بودیم تا اینکه مینجی سعی کرد باهام ارتباط برقرار کنه:
-شیهیونا الان حالت بهتره؟
سرم رو به نشونه مثبت بالا پایین کردم و لبخند زدم:
-از اولشم اتفاق خاصی نیوفتاده بود مینجیا؛درسته امتحان مستمر زیست رو گند زدم و ممکنه بخاطرش معدلم کلی بیاد پایین ولی قول میدم برا پایانی جبران میکنم و در آخر هم یه دانشگاه خفن قبول میشم هوم؟
مینجی چاپستیک هاش رو توی بشقاب گذاشت و با انگشتاش روی میز ریتم گرفت:
-شیهیونا خودت میدونی از وقتایی که به خوب بودن تظاهر میکنی ولی از درون داری نابود میشی متنفرم!فقط باهام رک و رو راست حرف بزن. من مطمئنم امتحان زیست تنها مسئله ای نسیت که ذهنتو اینجوری بهم ریخته.
وقتی سکوتم رو شنید ناچار سوال کرد:
-حرف هایی که ظهر از زبون یوکی شنیدی اینجوری بهم ریختَتِت نه؟
حرفش رو با یکم تردید تایید کردم:
-خب راستش...حرفای یوکی یه ذره ته دلم رو خالی کرد. مینجیا من از عواقب کاری که کردم میترسم...اگه مین یونگی واقعا بخواد بلایی سرم بیاره که تا مدت ها نتونم با آرامش خاطر سرم رو بزارم رو بالش چی؟
مینجی بلا فاصله بعد از قورت دادن تیکه توکبوکی که تو دهنش بود جواب داد:
-شیهیون اونی، تو واقعا نباید از این مسئله ترس داشته باشی هر چی باشه مملکت قانون داره مگه کشکه هر بلایی بخوان سرت بیارن و هیشکی ازشون بازخواست نکنه؟
۲۱۹
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.