stray boy part 9
با استرس و آشفتگی که حالا از دلم به چهرم سرایت کرده بود گفتم:
-مگه یادت نیس پارسال چه بلایی سر پارک جیمین دانش آموز سال دومی کلاس دویست و یک آورد؟ بلافاصله بعد از اون دعوا، جیمین ناپدید شد و آخرشم بدن زخمی و کبود و بیهوشش رو تو یک رودخونه خشک شده که از وسط شهر میگذشت پیدا کردن اما با وجود اینکه یک سری مدارک هم نشون میداد تعرض صورت گرفته با دستور یونگی انجام شده ولی اون حرومزاده حتی یک روز هم پاش رو نزاشت زندان. چرا؟ چون پسر یکی از نماینده های سئوله و یه پارتی کلفت همیشه از پشت سر هوای گند کاری هاش رو داره. از اون روز به بعد جیمین هم دیگه پاش رو نزاشت مدرسه سول یانگ ؛ چون الان به جای تحصیل کردن مثل بقیه هم سن و سال هاش تو یک بیمارستان روانی بستری شده و هر هفتش رو با تراپی و قرص و روان درمانی میگذرونه...
مینجی که تا به الان فقط با صبر به حرفام گوش میداد دستم رو به آرومی گرفت و حرکات نوازش گونه ای رو روی پوست دستم پیاده کرد:
-بیا الان نگران این چیزا نباشیم و فقط از هوای خوب لذت ببریم.نظرت چیه حالا که فردا یکشنبست و لازم نیست شب زود بخوابی یه بستنی هم به عنوان دسر مهمونت کنم؟
-ولی مینجیا من واقعا نمی...
انگشت اشارش رو روی لب هام گذاشت و هیشششش کشداری رو زمزمه کرد:
-حرف نباشه! امشب حرف حرف منه.
دستم رو کشید و از پای میز بلندم کرد. قرار بود به قصد خرید بستنی به سمت سوپرمارکت آقای جانگ حرکت کنیم.
با صدای لرزونی بیان کردم:
-من بستنی نمیخوام مینجیا بیا برگردیم خونه؛ این کوچه های خلوت و تاریک واقعا منو میترسونه.
-تو فقط یه کوچولو دچار پارانویا شدی دختر.بهت قول میدم هیچ اتفاقی قرار نیس بیوف...
یک دفعه ای حرفش رو قطع کرد و متوقف شد.
رد نگاهش رو گرفتم و با سوپر مارکتی که چراغاش خاموشه و تعطیل شده برخورد کردم.
مینجی همونطور که به سوپرمارکت زل زده بود پرسید:
-احیانا اینجا شبانه روزی نبود؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-لابد برای کارمند شیفت شب آقای جانگ مشکلی برخورده؛ از این اتفاق ها پیش میاد.نظرت چیه زودتر برگردیم خونه؟اینجا واقعا تاریکه وکم کم دارم میترسم.
مینجی که حسابی از کنسل شدن بستنی ناراحت شده بود؛ غمگین حرفم رو تایید کرد و پاهاش رو به منظور رفتن تکون داد.
دستای همو گرفته بودیم و به سمت خونه قدم میزدیم.
از پارانوید شدن متنفرم!جالبی بحث اینجاست که خودم مطمئنم همه اینها توهمی بیش نیستن اما همش حس میکردم یکی داره تعقیبمون میکنه.
دست مینجی رو بیشتر تو دستم فشردم تا از استرسم کم بشه.
داشتم به وضوح سرعت گرفتن سایه پشت سرم رو حس میکردم.
به گمونم این دفعه مغزم قصد بازی دادنم رو نداره و واقعا یکی داره تعقیبم میکنه!
-مگه یادت نیس پارسال چه بلایی سر پارک جیمین دانش آموز سال دومی کلاس دویست و یک آورد؟ بلافاصله بعد از اون دعوا، جیمین ناپدید شد و آخرشم بدن زخمی و کبود و بیهوشش رو تو یک رودخونه خشک شده که از وسط شهر میگذشت پیدا کردن اما با وجود اینکه یک سری مدارک هم نشون میداد تعرض صورت گرفته با دستور یونگی انجام شده ولی اون حرومزاده حتی یک روز هم پاش رو نزاشت زندان. چرا؟ چون پسر یکی از نماینده های سئوله و یه پارتی کلفت همیشه از پشت سر هوای گند کاری هاش رو داره. از اون روز به بعد جیمین هم دیگه پاش رو نزاشت مدرسه سول یانگ ؛ چون الان به جای تحصیل کردن مثل بقیه هم سن و سال هاش تو یک بیمارستان روانی بستری شده و هر هفتش رو با تراپی و قرص و روان درمانی میگذرونه...
مینجی که تا به الان فقط با صبر به حرفام گوش میداد دستم رو به آرومی گرفت و حرکات نوازش گونه ای رو روی پوست دستم پیاده کرد:
-بیا الان نگران این چیزا نباشیم و فقط از هوای خوب لذت ببریم.نظرت چیه حالا که فردا یکشنبست و لازم نیست شب زود بخوابی یه بستنی هم به عنوان دسر مهمونت کنم؟
-ولی مینجیا من واقعا نمی...
انگشت اشارش رو روی لب هام گذاشت و هیشششش کشداری رو زمزمه کرد:
-حرف نباشه! امشب حرف حرف منه.
دستم رو کشید و از پای میز بلندم کرد. قرار بود به قصد خرید بستنی به سمت سوپرمارکت آقای جانگ حرکت کنیم.
با صدای لرزونی بیان کردم:
-من بستنی نمیخوام مینجیا بیا برگردیم خونه؛ این کوچه های خلوت و تاریک واقعا منو میترسونه.
-تو فقط یه کوچولو دچار پارانویا شدی دختر.بهت قول میدم هیچ اتفاقی قرار نیس بیوف...
یک دفعه ای حرفش رو قطع کرد و متوقف شد.
رد نگاهش رو گرفتم و با سوپر مارکتی که چراغاش خاموشه و تعطیل شده برخورد کردم.
مینجی همونطور که به سوپرمارکت زل زده بود پرسید:
-احیانا اینجا شبانه روزی نبود؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-لابد برای کارمند شیفت شب آقای جانگ مشکلی برخورده؛ از این اتفاق ها پیش میاد.نظرت چیه زودتر برگردیم خونه؟اینجا واقعا تاریکه وکم کم دارم میترسم.
مینجی که حسابی از کنسل شدن بستنی ناراحت شده بود؛ غمگین حرفم رو تایید کرد و پاهاش رو به منظور رفتن تکون داد.
دستای همو گرفته بودیم و به سمت خونه قدم میزدیم.
از پارانوید شدن متنفرم!جالبی بحث اینجاست که خودم مطمئنم همه اینها توهمی بیش نیستن اما همش حس میکردم یکی داره تعقیبمون میکنه.
دست مینجی رو بیشتر تو دستم فشردم تا از استرسم کم بشه.
داشتم به وضوح سرعت گرفتن سایه پشت سرم رو حس میکردم.
به گمونم این دفعه مغزم قصد بازی دادنم رو نداره و واقعا یکی داره تعقیبم میکنه!
۲۸۸
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.