آمدی پنجره ای رو به جهانم دادی

آمدی ... پنجره ای رو به جهانم دادی

ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی

 

چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه

نفسم را بند آوردی و جانم دادی

 

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان

تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

 

از گُلِ پیرهنت ، چوب لباسی گُل داد

در رگِ خانه دویدی ... هیجانم دادی

 

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را

چشمه ام کردی و از خود جرَیانم دادی

 

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض

مثل یک خوشه ی انگور ، تکانم دادی

 

شوقِ این جانِ به تنگ آمده ، آغوشِ تو بود

آن چه می خواستم از عشق ، همانم دادی

 

تو در این خانه ی بی پنجره ، "صبح" آوردی

روشنم کردی و از مرگ ، امانم دادی ...!

 

# عاشقانه ...
دیدگاه ها (۱)

هر چند از تو خاطرم آزرده باشدبگذار لبخندت دلم را بُرده باشد ...

به جای گندم از امروز، سیب می کِشمتهــــــــــزار مرتبه آدم- ...

چشم می گذارممی شمارم آخرین نفسهایم راقایم می شوی...خوب می دا...

پر از غم و غزلم...گوشه گوشه "منزوی" ام دچار ابری تا اطلاع ثا...

دلم پیش تو باشد،جسمم اینجا خانه ای دیگرهوایت در سرم باشد ، س...

وانشات یونجون•••با کلی سردرد از خواب بیدار شدی و همون اول حا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط