🌹 خاطرات شهید حاج ابراهیم همت🌹
🌹 خاطرات شهید حاج ابراهیم همت🌹
موضوع :با ما غریبی می کرد
راوی : همسر شهید
بار آخر ، قبل از اینکه برود ، مهدی دور و برش می پلکید. حالا همیشه با ابراهیم غریبی می کرد ، ولی آن روز بازی اش گرفته بود.
ابراهیم هم اصلا محل نمی گذاشت.منتظر ماشین بود ؛ همیشه وقتی می آمد، مثل پروانه دور و بر ما می چرخید ، ولی این بار ،انگار آمده بود که برود.
خودش می گفت: " روزی که من مسئله ی محبت شما رو با خودم حل کنم ،آن روز ،روز رفتن من است. "
عصبانی شدم و گفتم : " تو خیلی بی عاطفه ای !از دیشب تا حالا معلوم نیست چته!"
صورتش را برگردانده بود و تکان نمی خورد.برگشتم توی صورتش ،از اشک خیس شده بود.بند های پوتینش را که یک هوا گشاد تر از پاش بود ، با حوصله بست.مهدی را روی دستش نشاند و همین طور که از پله ها پایین می رفتیم ، گفت : " بابایی !تو روز به روز داری تپل تر می شی ،فکر نمی کنی مادرت چه طور می خواد بزرگت کنه؟"و سفت بوسیدش.
🌹 کانال مکتب الشهدا🌹
@maktab_o_shohada
موضوع :با ما غریبی می کرد
راوی : همسر شهید
بار آخر ، قبل از اینکه برود ، مهدی دور و برش می پلکید. حالا همیشه با ابراهیم غریبی می کرد ، ولی آن روز بازی اش گرفته بود.
ابراهیم هم اصلا محل نمی گذاشت.منتظر ماشین بود ؛ همیشه وقتی می آمد، مثل پروانه دور و بر ما می چرخید ، ولی این بار ،انگار آمده بود که برود.
خودش می گفت: " روزی که من مسئله ی محبت شما رو با خودم حل کنم ،آن روز ،روز رفتن من است. "
عصبانی شدم و گفتم : " تو خیلی بی عاطفه ای !از دیشب تا حالا معلوم نیست چته!"
صورتش را برگردانده بود و تکان نمی خورد.برگشتم توی صورتش ،از اشک خیس شده بود.بند های پوتینش را که یک هوا گشاد تر از پاش بود ، با حوصله بست.مهدی را روی دستش نشاند و همین طور که از پله ها پایین می رفتیم ، گفت : " بابایی !تو روز به روز داری تپل تر می شی ،فکر نمی کنی مادرت چه طور می خواد بزرگت کنه؟"و سفت بوسیدش.
🌹 کانال مکتب الشهدا🌹
@maktab_o_shohada
۸۲۶
۲۲ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.