پارت ۷۰
پارت ۷۰
#جویی
صبح ساعت ۸ بلند شدم .. ای کاش امروز سومی بیاد چون که میخوام بهش نمره کامل بدم .. چون حرف های جونگ کوک درست بود . اون طرح کاملی رو بهم داده بود و من فقط به یه بهانه الکی اون جوری کردم و بسیار غیر حرفه ای عمل کردم . رسیدم یه کمپانی و تهیونگ رو دیدم که یه لباس آستین کوتاه توسی رنگ تنش بود.. منو ندید و منم یواشکی رفتم پشت در اتاق خودم و داشتم در رد باز میکردم که یهو یکی اومد پشتم .. برگشتم تقریبا توی دهنم بود ..
من: ت..تهی.. ونگ!! وای ترسیدم ! فاصله بگیر !!
تهیونگ: فکر کردی ندیدمت یواشی اومدی بالا !!
یهو در رو باز کرد و باهم رفتیم تو . در رو بست و منو چسپوند به در خودشم بهم چسپیده بود .
من: تهیونگ! میخوایی؟؟
تهیونگ : بد جورم!!🤤 ... داشت به صورتم نزدیک میشد...
من: نه تهیونگ ! توی کمپانی نه !
تهیونگ: جوییی ☹☹ میخوااامممم!
من: امشب میام خونه ات . هر کاری خواستی بکن.. البته نه هر کاری !😏
تهیونگ: واقعا میایی ؟؟ باشه امروز بی خیالت میشم !
ازم فاصله گرفت .. و نگاهم میکرد .. نگرانم بود انگار.. مطمئن شد حالم خوبه یه لبخند دیوونه کننده روی صورتش افتاد ..
من: تهیونگ !!
تهیونگ: جانم !! ..... من: میگم امروز سومی رو ندیدی ؟
تهیونگ: اومم.. تا وقتی که من بودم توی کمپانی ندیدمش!!
من: میشه هر وقت دیدیش بهش بگی بیاد پیش من یه کار فوری دارم باهاش !
تهیونگ: اوه ! که اینطور ! باشه میگم ..
#جونگکوک
توی کمپانی توی راهرو به بهانه های مختلف میچرخیدم میخواستم ببینم که سومی کفش اسپورت می پوشه یا نه .. اوه اومد داشت با تلفن حرف میزد .. عههه نکرده پاش ! 😑😤 با عصبانیت داشتم میرفتم نزدیکش که یهو تلفن از دستش افتاد و بعد از چند ثانیه افتاد روی زانو هاش .. خیلی نگران شدم ... رفتم نزدیکش و صورتش رو نگاه میکردم .. یه عالمه اشک توی چشماش بود .
من: سومی !!! چیشده ؟😰 ..حرف بزن !
بی اختیار دستامو دوطرف صورتش گذاشتم ولی دستامو کنار زد و بلند شد و با سرعت داشت از کمپانی خارج میشد ! دویدم دنبالش .. و دستش رو گرفتم و اومدم جلوش وایستادم ..
من: سومی! بگو چیشده ؟ به من بگو ! خواهش میکنم
سومی: ب..باشه ! اهع اهع 😭 پ..پدرم توی ز..زندان خودکشی کرده کوکی !! ح..حالا من چه غلطی بکنم ؟!!😭😭
دستمو ول کرد و داشت میرفت که دوباره دستش رو گرفتم ..
من: سومی بیا باهم بریم باشه ؟ ... دوباره دستشو از دستم کشید ..
سومی: نه کوکی ! تو نمیخواد بیایی ! تو آیدولی یادت رفته ؟ بمون توی کمپانی ! اگه بیایی ، دیگه نمیام کمپانی ! 🥺😑😓
من: پس مراقب خودت باش !! اکی؟
ازم فاصله گرفت .. اون واقعا خیلی درد کشید این مدت رو ! 🥺
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
#جویی
صبح ساعت ۸ بلند شدم .. ای کاش امروز سومی بیاد چون که میخوام بهش نمره کامل بدم .. چون حرف های جونگ کوک درست بود . اون طرح کاملی رو بهم داده بود و من فقط به یه بهانه الکی اون جوری کردم و بسیار غیر حرفه ای عمل کردم . رسیدم یه کمپانی و تهیونگ رو دیدم که یه لباس آستین کوتاه توسی رنگ تنش بود.. منو ندید و منم یواشکی رفتم پشت در اتاق خودم و داشتم در رد باز میکردم که یهو یکی اومد پشتم .. برگشتم تقریبا توی دهنم بود ..
من: ت..تهی.. ونگ!! وای ترسیدم ! فاصله بگیر !!
تهیونگ: فکر کردی ندیدمت یواشی اومدی بالا !!
یهو در رو باز کرد و باهم رفتیم تو . در رو بست و منو چسپوند به در خودشم بهم چسپیده بود .
من: تهیونگ! میخوایی؟؟
تهیونگ : بد جورم!!🤤 ... داشت به صورتم نزدیک میشد...
من: نه تهیونگ ! توی کمپانی نه !
تهیونگ: جوییی ☹☹ میخوااامممم!
من: امشب میام خونه ات . هر کاری خواستی بکن.. البته نه هر کاری !😏
تهیونگ: واقعا میایی ؟؟ باشه امروز بی خیالت میشم !
ازم فاصله گرفت .. و نگاهم میکرد .. نگرانم بود انگار.. مطمئن شد حالم خوبه یه لبخند دیوونه کننده روی صورتش افتاد ..
من: تهیونگ !!
تهیونگ: جانم !! ..... من: میگم امروز سومی رو ندیدی ؟
تهیونگ: اومم.. تا وقتی که من بودم توی کمپانی ندیدمش!!
من: میشه هر وقت دیدیش بهش بگی بیاد پیش من یه کار فوری دارم باهاش !
تهیونگ: اوه ! که اینطور ! باشه میگم ..
#جونگکوک
توی کمپانی توی راهرو به بهانه های مختلف میچرخیدم میخواستم ببینم که سومی کفش اسپورت می پوشه یا نه .. اوه اومد داشت با تلفن حرف میزد .. عههه نکرده پاش ! 😑😤 با عصبانیت داشتم میرفتم نزدیکش که یهو تلفن از دستش افتاد و بعد از چند ثانیه افتاد روی زانو هاش .. خیلی نگران شدم ... رفتم نزدیکش و صورتش رو نگاه میکردم .. یه عالمه اشک توی چشماش بود .
من: سومی !!! چیشده ؟😰 ..حرف بزن !
بی اختیار دستامو دوطرف صورتش گذاشتم ولی دستامو کنار زد و بلند شد و با سرعت داشت از کمپانی خارج میشد ! دویدم دنبالش .. و دستش رو گرفتم و اومدم جلوش وایستادم ..
من: سومی! بگو چیشده ؟ به من بگو ! خواهش میکنم
سومی: ب..باشه ! اهع اهع 😭 پ..پدرم توی ز..زندان خودکشی کرده کوکی !! ح..حالا من چه غلطی بکنم ؟!!😭😭
دستمو ول کرد و داشت میرفت که دوباره دستش رو گرفتم ..
من: سومی بیا باهم بریم باشه ؟ ... دوباره دستشو از دستم کشید ..
سومی: نه کوکی ! تو نمیخواد بیایی ! تو آیدولی یادت رفته ؟ بمون توی کمپانی ! اگه بیایی ، دیگه نمیام کمپانی ! 🥺😑😓
من: پس مراقب خودت باش !! اکی؟
ازم فاصله گرفت .. اون واقعا خیلی درد کشید این مدت رو ! 🥺
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
۳۳.۶k
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.