پارت24
پارت24
تارا:
ناباور جلوی در اتاق عمل نشسته بودم وخیره شده بودم به زمین چرا نیکا باید اینکارو می کرد
اون که حالش اوکی بود
یعنی من رفیق بدی بودم که ازم کمک نخواسته تو افکارم بودم با بغضی که هر لحضه ممکن بود بشکنه
علی اروم و قرار نداشت
نشسته بود کنارم و از شدت استرس پاهاشو تکون میداد
میتونستم صدای ضربان قلبش رو بشنوم که داشت میزد بیرون بیمارستان جوری ساکت بود که انگار بیمارستان متروکس
همه ی فنای علی ا زمون اکثرا عکس میگرفتن
تو افکارم بودم که باصدای علی به خودم اومدم
علی- تارا مامانمه چی بگم بهش
تارا- بده من
علی- اوکی
تارا-سلام خاله
مامان علی- سلام دخترم تارا تویی
تارا-اره منم
مامان علی-تاراجان نیکا پیش شماس گوشیشو جا گذاشته خونه
تارا- اره اینجاس یکم سرش درد میکرد من و علی استودیو بودیم اومدیم دنبالش حواسش نبوده
مامان علی- اها الان اوکیه
تارا-اره اره بهتره.
.......
تارا-بگیر گوشیتو
علی- مرسی
علی-تارا
تارا-بله
علی- متین کی میاد
تارا-نمی دونم
علی- زنگ بزن بهش بگو زود تر بیاد نیکا اونو ببین بهتر میشه
تارا- اوکیه
گوشیمو برداشتم شماره متینو گرفتم
چندتا بوق زد اما جواب نداد
متین:
چند روزی میگذره که اومدم روسیه
بادختری که طوفان گفته بود باهاش ازدواج کنم حرف زدم بزور از زیر زبونش حرف کشیدم و فهمیدم که برادر دختره کسی بوده که طوفان ازش طلب داشته و تنها شرط ازادیش ازدواج خواهرش با من بوده که بخاطره اموال پدر دختره بوده
دختره مجبوری برای نجات برادرش حاضر با من ازدواج کنه
اسمش مهگل
من اصلن راضی به این ازدواج نبودم برای اینکه به دختره کمک کنم گفتم فقط دوماه باهاش ازدواج کنم و بد طلاق بگیریم
می دونستم نیکا بد شنیدنش خیلی داغون میشه
بخاطر همین باهاش تماس گرفتم(این اتفاق قبل خودکشیه نیکاس)
متین-الو سلام
نیکا-سلام زندگیم چطولی ناهار خوردی خوب خوابیدی حالت چطور خوبی
متین-اره عزیزم خوبم
متین- نیکا
نیکا-جانم
متین- میخواستم یچیز بهت بگم
نیکا -جونم بگو
متین-راستش من قراره با یه دختر دیگه ازدواج کنیم لطفا منو فراموش کن من دیگه حسی بهت ندارم
نیکا-شوخی میکنی دیگه متین اصن شوخیه بامزه ای نیس جم کن این مسخره بازیارو
متین-شوخی نمی کنم اصن
#علی_یاسینی
#زخم_بازمن
#رمان
تارا:
ناباور جلوی در اتاق عمل نشسته بودم وخیره شده بودم به زمین چرا نیکا باید اینکارو می کرد
اون که حالش اوکی بود
یعنی من رفیق بدی بودم که ازم کمک نخواسته تو افکارم بودم با بغضی که هر لحضه ممکن بود بشکنه
علی اروم و قرار نداشت
نشسته بود کنارم و از شدت استرس پاهاشو تکون میداد
میتونستم صدای ضربان قلبش رو بشنوم که داشت میزد بیرون بیمارستان جوری ساکت بود که انگار بیمارستان متروکس
همه ی فنای علی ا زمون اکثرا عکس میگرفتن
تو افکارم بودم که باصدای علی به خودم اومدم
علی- تارا مامانمه چی بگم بهش
تارا- بده من
علی- اوکی
تارا-سلام خاله
مامان علی- سلام دخترم تارا تویی
تارا-اره منم
مامان علی-تاراجان نیکا پیش شماس گوشیشو جا گذاشته خونه
تارا- اره اینجاس یکم سرش درد میکرد من و علی استودیو بودیم اومدیم دنبالش حواسش نبوده
مامان علی- اها الان اوکیه
تارا-اره اره بهتره.
.......
تارا-بگیر گوشیتو
علی- مرسی
علی-تارا
تارا-بله
علی- متین کی میاد
تارا-نمی دونم
علی- زنگ بزن بهش بگو زود تر بیاد نیکا اونو ببین بهتر میشه
تارا- اوکیه
گوشیمو برداشتم شماره متینو گرفتم
چندتا بوق زد اما جواب نداد
متین:
چند روزی میگذره که اومدم روسیه
بادختری که طوفان گفته بود باهاش ازدواج کنم حرف زدم بزور از زیر زبونش حرف کشیدم و فهمیدم که برادر دختره کسی بوده که طوفان ازش طلب داشته و تنها شرط ازادیش ازدواج خواهرش با من بوده که بخاطره اموال پدر دختره بوده
دختره مجبوری برای نجات برادرش حاضر با من ازدواج کنه
اسمش مهگل
من اصلن راضی به این ازدواج نبودم برای اینکه به دختره کمک کنم گفتم فقط دوماه باهاش ازدواج کنم و بد طلاق بگیریم
می دونستم نیکا بد شنیدنش خیلی داغون میشه
بخاطر همین باهاش تماس گرفتم(این اتفاق قبل خودکشیه نیکاس)
متین-الو سلام
نیکا-سلام زندگیم چطولی ناهار خوردی خوب خوابیدی حالت چطور خوبی
متین-اره عزیزم خوبم
متین- نیکا
نیکا-جانم
متین- میخواستم یچیز بهت بگم
نیکا -جونم بگو
متین-راستش من قراره با یه دختر دیگه ازدواج کنیم لطفا منو فراموش کن من دیگه حسی بهت ندارم
نیکا-شوخی میکنی دیگه متین اصن شوخیه بامزه ای نیس جم کن این مسخره بازیارو
متین-شوخی نمی کنم اصن
#علی_یاسینی
#زخم_بازمن
#رمان
۳.۶k
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.