رمان یادت باشد ۱۷۶
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفتاد_و_شش
احوال پرسی ، برای اینکه بتواند راحت تر صحبت کند رفت داخل راهرو۔ صحبت هایش طول کشید. وقتی برگشت خوشحالی را میشد از چهره اش فهمید. از داخل آشپزخانه با سر پرسیدم جور شد؟ لبخندی زد و زیر لب گفت: الهی شکر
از چند روز قبل دنبال این بود که مرخصی بگیرد. ولی جور نمی شد. دوست داشت تا اردوهای راهیان نور تمام نشده مثل سال قبل برای خادمی با هم به جنوب برویم. از خانه خاله که درآمدیم، پرسیدم چی شد حمید که مرخصی جور شد؟ گفت: به نیت شهید حسین پور نذر کردم جور بشه. الام فرمانده مون زنگ زد گفت میتونیم یه هفته بریم. گفتم زمان حرکتمون چه روزیه؟ گفت: تو حاضر باشی، همین فردا
میریم!
هجدهم فروردین بود که ساعت ده شب رسیدیم اهواز حاج آقای صباغیان گفته بود که حمید خادم معراج الشهدا باشد و من به کمک خادمان پادگان شهید مسعودیان بروم. حمید من را تا پادگان رساند. هماهنگی ها را انجام داد و بعد هم رفت سمت معراج الشهدا. این چند روز تقریبا با هم در تماس بودیم، ولی همدیگر را ندیدیم. روز سوم، ساعت یازده شب بود که تماس گرفت و گفت الان هویزه هستیم. توی راه برگشت به سمت معراج. یه سر میام ببینمت. از خوشحالی پر دراورده بودم. فلاکس چای تازه دم را برداشتم و چند متر جلوتر از درب حسینیه حضرت زهرا که اتاق خادم ها کنارش بود روی جدولها منتظر شدم بیاد.
اردوگاه شهید مسعودیان فضای عجیبی داشت؛ هر سوله مختص یک استان. زمان جنگ از این سوله ها به عنوان محل مداوا و غسلخانه استفاده می کردند.
خدا می داند چند رزمنده در همین اردوگاه
لحظات... #مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
احوال پرسی ، برای اینکه بتواند راحت تر صحبت کند رفت داخل راهرو۔ صحبت هایش طول کشید. وقتی برگشت خوشحالی را میشد از چهره اش فهمید. از داخل آشپزخانه با سر پرسیدم جور شد؟ لبخندی زد و زیر لب گفت: الهی شکر
از چند روز قبل دنبال این بود که مرخصی بگیرد. ولی جور نمی شد. دوست داشت تا اردوهای راهیان نور تمام نشده مثل سال قبل برای خادمی با هم به جنوب برویم. از خانه خاله که درآمدیم، پرسیدم چی شد حمید که مرخصی جور شد؟ گفت: به نیت شهید حسین پور نذر کردم جور بشه. الام فرمانده مون زنگ زد گفت میتونیم یه هفته بریم. گفتم زمان حرکتمون چه روزیه؟ گفت: تو حاضر باشی، همین فردا
میریم!
هجدهم فروردین بود که ساعت ده شب رسیدیم اهواز حاج آقای صباغیان گفته بود که حمید خادم معراج الشهدا باشد و من به کمک خادمان پادگان شهید مسعودیان بروم. حمید من را تا پادگان رساند. هماهنگی ها را انجام داد و بعد هم رفت سمت معراج الشهدا. این چند روز تقریبا با هم در تماس بودیم، ولی همدیگر را ندیدیم. روز سوم، ساعت یازده شب بود که تماس گرفت و گفت الان هویزه هستیم. توی راه برگشت به سمت معراج. یه سر میام ببینمت. از خوشحالی پر دراورده بودم. فلاکس چای تازه دم را برداشتم و چند متر جلوتر از درب حسینیه حضرت زهرا که اتاق خادم ها کنارش بود روی جدولها منتظر شدم بیاد.
اردوگاه شهید مسعودیان فضای عجیبی داشت؛ هر سوله مختص یک استان. زمان جنگ از این سوله ها به عنوان محل مداوا و غسلخانه استفاده می کردند.
خدا می داند چند رزمنده در همین اردوگاه
لحظات... #مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۳.۹k
۱۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.