رمان یادت باشد ۱۷۴
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
آش رشته خوردیم حمید کلی با برادرزاده اش نرگس بازی کرد علاقه خاصی به او داشت خیلی کم پیش می آمد حمید نوزاد را بغل کند می گفت می ترسم از بس که ریزه میزه و کوچیکه یه چیزیش بشه ولی نرگس را بغل میکرد این ارتباط دو طرفه بود نرگس هم او را دوست داشت با اینکه صورت حمید و پدر خودش خیلی شبیه به هم بود اما احساس میکردم نرگس آنها را از هم تشخیص میدهد بغل حمید که میرفت نمیخواست جدا بشود. نرگس را که بغل کرد گفت کوچولو منو صدا کن به من بگو عمو گفتم حمید دست بردار آخه بچه چند ماهه که نمیتونه صحبت کنه.
همان روز همه عید دیدنیرا با هم رفتیم روزهای دوم و سوم حوصلمان از بیکاری سر رفته بود یعنی با عجله همه عید دیدنی ها را یک روز رفتیم چون کوچک تر بودیم باید دو سه روزی صبر می کردیم تا بقیه برای عید دیدنی خانه ی ما بیایند و کم کم مهمان های خانه ماهم از راه رسیدند پذیرایی از مهمان ها مثل همیشه با حمید بود هر مهمانی که میآمد یک باقلوا با آن ها میخورد. بعد برای اینکه خودش دوباره بخورد به مهمان ها دور دوم را هم تعارف می کرد.
یک روز از تعطیلات عید را به سنبل آباد رفتیم حمید برای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شد و من سمت خانه رفتم تا رسیدم خروس یکی از اهالی روستا با سرعت به دنبال من افتاد از این حرکت غافلگیر شده بودم در حالی که عین جن بسم الله زده فرار را بر قرار ترجیح دادم حمید تا صدا ی من را شنیده با ترس به سمت حیاط دوید. فکر می کرد اتفاقی افتاده حسابی نگران شده بود. تا رسید و اوضاع را دید. بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
آش رشته خوردیم حمید کلی با برادرزاده اش نرگس بازی کرد علاقه خاصی به او داشت خیلی کم پیش می آمد حمید نوزاد را بغل کند می گفت می ترسم از بس که ریزه میزه و کوچیکه یه چیزیش بشه ولی نرگس را بغل میکرد این ارتباط دو طرفه بود نرگس هم او را دوست داشت با اینکه صورت حمید و پدر خودش خیلی شبیه به هم بود اما احساس میکردم نرگس آنها را از هم تشخیص میدهد بغل حمید که میرفت نمیخواست جدا بشود. نرگس را که بغل کرد گفت کوچولو منو صدا کن به من بگو عمو گفتم حمید دست بردار آخه بچه چند ماهه که نمیتونه صحبت کنه.
همان روز همه عید دیدنیرا با هم رفتیم روزهای دوم و سوم حوصلمان از بیکاری سر رفته بود یعنی با عجله همه عید دیدنی ها را یک روز رفتیم چون کوچک تر بودیم باید دو سه روزی صبر می کردیم تا بقیه برای عید دیدنی خانه ی ما بیایند و کم کم مهمان های خانه ماهم از راه رسیدند پذیرایی از مهمان ها مثل همیشه با حمید بود هر مهمانی که میآمد یک باقلوا با آن ها میخورد. بعد برای اینکه خودش دوباره بخورد به مهمان ها دور دوم را هم تعارف می کرد.
یک روز از تعطیلات عید را به سنبل آباد رفتیم حمید برای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شد و من سمت خانه رفتم تا رسیدم خروس یکی از اهالی روستا با سرعت به دنبال من افتاد از این حرکت غافلگیر شده بودم در حالی که عین جن بسم الله زده فرار را بر قرار ترجیح دادم حمید تا صدا ی من را شنیده با ترس به سمت حیاط دوید. فکر می کرد اتفاقی افتاده حسابی نگران شده بود. تا رسید و اوضاع را دید. بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۸.۵k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.