رمان یادت باشد ۱۷۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفتاد_و_هفت
سخت جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بودند. روبروی محوطه اردوگاه یک تپه بلند دیده می شد که پرچم های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی می کرد.
دلتنگی هایم موج چشم های حمید را کم داشت. دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینم و فقط حمید صحبت کند. بعد از خستگی های این چند روز، دیدن حمید می توانست مرا به آرامش برساند. ساعت یک نصفه شب هم گذشته بود. پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید، ولی کاری پیش آمد، امشب هم نتوانسته بیاید. فلاکس چای را برداشتم و به سمت اتاق راه افتادم. چند قدمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد. بی آنکه برگردم یقین کردم حمید است. وقت هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی هایش را روی آسفالت می کشید و راه می رفت. وقتی برگشتم حمید را دیدم؛ با همان لباس قشنگ خادمی، کلاه سبز مدل عماد مغنیه، شلوار شش جیب، چهره ای خسته، ولی لبی خندان و چهره ای متبسم. به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنیم. آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم. سری بعد من برای دیدن حمید به معراج الشهدا رفتم. به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد. موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به زائران شهدا فکر میکرد. حیاط معراج الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه ای وقت خالی پیدا کند که بلندگوی معراج اعلام کرد یکی از همسران شهدا چند دقیقه ای می خواهد صحبت کند. همان موقع حمید من را دیده ولی بلافاصله غیبش زد. بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علت..... #مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
سخت جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بودند. روبروی محوطه اردوگاه یک تپه بلند دیده می شد که پرچم های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی می کرد.
دلتنگی هایم موج چشم های حمید را کم داشت. دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینم و فقط حمید صحبت کند. بعد از خستگی های این چند روز، دیدن حمید می توانست مرا به آرامش برساند. ساعت یک نصفه شب هم گذشته بود. پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید، ولی کاری پیش آمد، امشب هم نتوانسته بیاید. فلاکس چای را برداشتم و به سمت اتاق راه افتادم. چند قدمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد. بی آنکه برگردم یقین کردم حمید است. وقت هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی هایش را روی آسفالت می کشید و راه می رفت. وقتی برگشتم حمید را دیدم؛ با همان لباس قشنگ خادمی، کلاه سبز مدل عماد مغنیه، شلوار شش جیب، چهره ای خسته، ولی لبی خندان و چهره ای متبسم. به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنیم. آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم. سری بعد من برای دیدن حمید به معراج الشهدا رفتم. به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد. موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به زائران شهدا فکر میکرد. حیاط معراج الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه ای وقت خالی پیدا کند که بلندگوی معراج اعلام کرد یکی از همسران شهدا چند دقیقه ای می خواهد صحبت کند. همان موقع حمید من را دیده ولی بلافاصله غیبش زد. بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علت..... #مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۶.۰k
۱۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.