رمان یادت باشد ۱۷۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفتاد_و_هشت
غیب شدنش را جویا شدم گفت نمی خواستم جایی که یه همسر شهید دلشکسته حضور
داره، ما کنار هم باشیم!
بین ماه های سال، اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین و متفاوت ترین ماهی که در چهارمین روزش حمید به دنیا آمده بود. جشن تولد مختصری
گرفتیم. از صبح درگیر درست کردن کیک بودم. از علاقه زیاد حمید به بستنی خبرداشتم، برای همین با ثعلب و شیر تازه درست کرده بودم. هرچند خوشحالی و شوخی های وقت فوت کردن شمع ها زیاد به درازا نکشید
بعد منتظر بودم حمید از سر کار بیاید با هم غذا بخوریم. هوا بارانی بود. ساعت از سه هم گذشته بود، ولی از حمید خبری نبود. پیش خودم فکر کردم حتما باز جایی دستش جایی بند شده و دارد گره ی کاری را باز می کند. وقتی زنگ در را زد، طبق معمول به استقبالش رفتم. تا ریخت و قیافه اش را دیدم از ترس خشکم زد. سر تا پایش خاکی و کثیف بود. فهمیدم باز تصادف کرده! زانوهای شلوارش پاره شده بود و رد کشیده شدن روی آسفالت، پشت آستین کاپشنش مشخص بود. رنگ به صورتم نمانده بود. همان جا جلوی در بیحال شدم. طاقت نداشتم حمید را این مدلی ببینم. دلداریم داد و گفت نگران نباش. چیزی چیزی نشده. ببین خودم با پای خودم اومدم خونه. همه چیز بهخیر گذشت. ولی من باور نمی کردم. سوال پیچش کردم تا بفهمم چه
شده پرسیدم کجا تصادف کردی حمید؟ درست بگو ببینم باید بریم بیمارستان از سر و پاهات عکس بگیریم.
لیوان آب را سر کشید گفت با آقامیثم و آقا نبی الله...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
غیب شدنش را جویا شدم گفت نمی خواستم جایی که یه همسر شهید دلشکسته حضور
داره، ما کنار هم باشیم!
بین ماه های سال، اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین و متفاوت ترین ماهی که در چهارمین روزش حمید به دنیا آمده بود. جشن تولد مختصری
گرفتیم. از صبح درگیر درست کردن کیک بودم. از علاقه زیاد حمید به بستنی خبرداشتم، برای همین با ثعلب و شیر تازه درست کرده بودم. هرچند خوشحالی و شوخی های وقت فوت کردن شمع ها زیاد به درازا نکشید
بعد منتظر بودم حمید از سر کار بیاید با هم غذا بخوریم. هوا بارانی بود. ساعت از سه هم گذشته بود، ولی از حمید خبری نبود. پیش خودم فکر کردم حتما باز جایی دستش جایی بند شده و دارد گره ی کاری را باز می کند. وقتی زنگ در را زد، طبق معمول به استقبالش رفتم. تا ریخت و قیافه اش را دیدم از ترس خشکم زد. سر تا پایش خاکی و کثیف بود. فهمیدم باز تصادف کرده! زانوهای شلوارش پاره شده بود و رد کشیده شدن روی آسفالت، پشت آستین کاپشنش مشخص بود. رنگ به صورتم نمانده بود. همان جا جلوی در بیحال شدم. طاقت نداشتم حمید را این مدلی ببینم. دلداریم داد و گفت نگران نباش. چیزی چیزی نشده. ببین خودم با پای خودم اومدم خونه. همه چیز بهخیر گذشت. ولی من باور نمی کردم. سوال پیچش کردم تا بفهمم چه
شده پرسیدم کجا تصادف کردی حمید؟ درست بگو ببینم باید بریم بیمارستان از سر و پاهات عکس بگیریم.
لیوان آب را سر کشید گفت با آقامیثم و آقا نبی الله...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۵.۶k
۱۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.