ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۴۲
نفسم تو سینه حبس شد. اره...دلخوره. خيلي دلخوره.
اشك تو چشمام حلقه زد..
بلند شد و گفت پیش خودم عهد کردم دیگه تا تو آمادگیشو
نداشته باشي بهت دست نزنم..
متعجب سرمو کج کردم و نگاش کردم. این جدي
گفت: راست گفتی.. خشم حقش نیست..حقش نیست بعد براش بگي باباش چه حال عصبي داشته وقتي شکل گرفت.. حقش نیست براش بگم مادرش راضي نبود و عين ابر بهار تو بغلم اشك ميريخت ولي مجبورش کردم. نباید تصورش از بابا و مامانش انقدر خشن و بد باشه..نباید مثل خيلي از بچه ها با عقده داشتن یه پدر و مادر عصبي بزرگ
شه و زندگي کنه... دلم سوخت براش.. خيلي مظلوم شده بود.
رفت سمت اتاقش و نرمتر :گفت این قرار جدیدمونه..هر که... دلخوریت رفع شد..هر شبي که... امادگیشو شبي
داشتي در اتاقتو نیمه باز بذار اونوقت میفهمم که منو بخشيدي و میخوایم.. سینه ام تند تند بالا و پایین میشد..
حس میکردم زیر سنگینی نگاهش نفس کشیدن سخت
شده.. لبامو محکم به هم فشردم و خیره زل زدم به تلویزیون اما
قلبم داشت از جا در میومد اروم گفت شب بخیر و رفت تو اتاقش و در رو بست. دیگه نمیتونستم اینجا بشینم تنم یخ زده بود
تند تلویزیون رو خاموش کردم گوشیش کنارم رو میز ویبره رفت..
لرزون خودمو کشیدم سمتش و نگاه کردم. براش اسمس اومده بود.
از سلنا..
پیش نمایشش رو روی صفحه قفلش میدیدم
نوشته بود: باید یه چیز خيلي مهمي رو بدوني..درباره إلا جونت بهم زنگ بزن نزني فردا میام شرکتت
دندونامو با نفرت محکم به هم فشردم
این دفعه میخواد چه کلکي سوار کنه؟ اه..
اشفته بلند شدم و رفتم سمت اتاقم كل وجودم داشت میلرزید.
از هیجان حرفاي شيرين جيمین و مردونگیش، از عصبانیت
سلناي عنتر.. اما امشب نه... امشب نمیتونم.
تند در رو کامل بستم و اب دهنم
خوب بچه ها زود باشین شرط ها رو برسونید .. کامنت همه به ۸۰ یا ۹۰ برسه براتون پارت های هیجانی شو بزارم
( فصل سوم ) پارت ۴۴۲
نفسم تو سینه حبس شد. اره...دلخوره. خيلي دلخوره.
اشك تو چشمام حلقه زد..
بلند شد و گفت پیش خودم عهد کردم دیگه تا تو آمادگیشو
نداشته باشي بهت دست نزنم..
متعجب سرمو کج کردم و نگاش کردم. این جدي
گفت: راست گفتی.. خشم حقش نیست..حقش نیست بعد براش بگي باباش چه حال عصبي داشته وقتي شکل گرفت.. حقش نیست براش بگم مادرش راضي نبود و عين ابر بهار تو بغلم اشك ميريخت ولي مجبورش کردم. نباید تصورش از بابا و مامانش انقدر خشن و بد باشه..نباید مثل خيلي از بچه ها با عقده داشتن یه پدر و مادر عصبي بزرگ
شه و زندگي کنه... دلم سوخت براش.. خيلي مظلوم شده بود.
رفت سمت اتاقش و نرمتر :گفت این قرار جدیدمونه..هر که... دلخوریت رفع شد..هر شبي که... امادگیشو شبي
داشتي در اتاقتو نیمه باز بذار اونوقت میفهمم که منو بخشيدي و میخوایم.. سینه ام تند تند بالا و پایین میشد..
حس میکردم زیر سنگینی نگاهش نفس کشیدن سخت
شده.. لبامو محکم به هم فشردم و خیره زل زدم به تلویزیون اما
قلبم داشت از جا در میومد اروم گفت شب بخیر و رفت تو اتاقش و در رو بست. دیگه نمیتونستم اینجا بشینم تنم یخ زده بود
تند تلویزیون رو خاموش کردم گوشیش کنارم رو میز ویبره رفت..
لرزون خودمو کشیدم سمتش و نگاه کردم. براش اسمس اومده بود.
از سلنا..
پیش نمایشش رو روی صفحه قفلش میدیدم
نوشته بود: باید یه چیز خيلي مهمي رو بدوني..درباره إلا جونت بهم زنگ بزن نزني فردا میام شرکتت
دندونامو با نفرت محکم به هم فشردم
این دفعه میخواد چه کلکي سوار کنه؟ اه..
اشفته بلند شدم و رفتم سمت اتاقم كل وجودم داشت میلرزید.
از هیجان حرفاي شيرين جيمین و مردونگیش، از عصبانیت
سلناي عنتر.. اما امشب نه... امشب نمیتونم.
تند در رو کامل بستم و اب دهنم
خوب بچه ها زود باشین شرط ها رو برسونید .. کامنت همه به ۸۰ یا ۹۰ برسه براتون پارت های هیجانی شو بزارم
- ۸.۲k
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط