رمان ارباب من پارت: ۱۳۳
با استرس تو طول اتاقم راه میرفتم و سعی میکردم به خودم امیدواری بدم که تمام این علائم فقط بخاطر وضعیت بدِ زندگیمه و هیچ ربطی به باردار بودن نداره اما کل وجودم پر از استرس بود و نمیتونستم حتی یه نفس راحت بکشم!
اگه جواب مثبت میشد، من به معنای واقعی نابود میشدم و دیگه نمیتونستم هیچ راهی برای برگشتن پیش خونواده ام داشته باشم و باید برای همیشه تو این برزخ میموندم!
روی تخت نشستم، سرم رو روی زانوهام گذاشتم و همینطور که پاهام رو تند تند روی زمین میکوبیدم، آروم گفتم:
_ خدایا لطفا مثبت نباشه، خدایا خودت کمکم کن، جواب منفی باشه و من حامله نبا...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در با شدت باز شد و بهراد با ذوق وارد شد.
چشمم که به صورت پر از هیجانش افتاد تا مغز استخونم رو تیر کشیدن!
به زور از سرجام پاشدم و با صدایی که خودمم به زور میشنویدم، گفتم:
_ منفی بود نه؟
_ نه
_ مثبت؟
_ بله
دنیا روی سرم خراب شد و اینبار بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم اشکام یکی یکی از چشمام شروع به ریختن کرد!
سرم رو دوباره روی زانوهام گذاشتم و زمزمه کردم:
_ من بیچاره شدم، من نابود شدم!
بهراد به سمتم اومد، دستام رو گرفت و به زور بلندم کرد و گفت:
_ فکر کن ما داریم بچه دار میشیم، ببین چه قشنگه
همینطور که اشک میریختم، گفتم:
_ این تلخ ترین خبری بود که شنیدم
_ دیوونه ای؟ مادر شدن که خیلی خوبه
با حرص اشکام رو پاک کردم و با صدای بلند گفتم:
_ حاضر بمیرم اما مادر بچه ای که تو پدرشی، نشم!
با شنیدن حرفم محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:
_ هیس، از این به بعد اونم حرفامون رو میشنوه و ما نباید با هم بد حرف بزنیم که تو حافظه ناخودآگاه اون ثبت نشه، خب؟
با عصبانیت پسش زدم، ازش دور شدم و گفتم:
_ چی میگی تو بابا؟! دلت خوشه؟
_ معلومه که دلم خوشه، چرا نباشه؟
موهام رو از روی صورتم کنار زدم و با جدیت گفتم:
_ من این بچه رو نمیخوام
_ بیخود میکنی
_ نمیخوامش، به هیچ وجه نمیخوامش
_ مگه دست توئه؟
_ پس دست کیه؟!
اگه جواب مثبت میشد، من به معنای واقعی نابود میشدم و دیگه نمیتونستم هیچ راهی برای برگشتن پیش خونواده ام داشته باشم و باید برای همیشه تو این برزخ میموندم!
روی تخت نشستم، سرم رو روی زانوهام گذاشتم و همینطور که پاهام رو تند تند روی زمین میکوبیدم، آروم گفتم:
_ خدایا لطفا مثبت نباشه، خدایا خودت کمکم کن، جواب منفی باشه و من حامله نبا...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در با شدت باز شد و بهراد با ذوق وارد شد.
چشمم که به صورت پر از هیجانش افتاد تا مغز استخونم رو تیر کشیدن!
به زور از سرجام پاشدم و با صدایی که خودمم به زور میشنویدم، گفتم:
_ منفی بود نه؟
_ نه
_ مثبت؟
_ بله
دنیا روی سرم خراب شد و اینبار بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم اشکام یکی یکی از چشمام شروع به ریختن کرد!
سرم رو دوباره روی زانوهام گذاشتم و زمزمه کردم:
_ من بیچاره شدم، من نابود شدم!
بهراد به سمتم اومد، دستام رو گرفت و به زور بلندم کرد و گفت:
_ فکر کن ما داریم بچه دار میشیم، ببین چه قشنگه
همینطور که اشک میریختم، گفتم:
_ این تلخ ترین خبری بود که شنیدم
_ دیوونه ای؟ مادر شدن که خیلی خوبه
با حرص اشکام رو پاک کردم و با صدای بلند گفتم:
_ حاضر بمیرم اما مادر بچه ای که تو پدرشی، نشم!
با شنیدن حرفم محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:
_ هیس، از این به بعد اونم حرفامون رو میشنوه و ما نباید با هم بد حرف بزنیم که تو حافظه ناخودآگاه اون ثبت نشه، خب؟
با عصبانیت پسش زدم، ازش دور شدم و گفتم:
_ چی میگی تو بابا؟! دلت خوشه؟
_ معلومه که دلم خوشه، چرا نباشه؟
موهام رو از روی صورتم کنار زدم و با جدیت گفتم:
_ من این بچه رو نمیخوام
_ بیخود میکنی
_ نمیخوامش، به هیچ وجه نمیخوامش
_ مگه دست توئه؟
_ پس دست کیه؟!
۱۶.۱k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.