غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#Part2
_اوم.. نزدیک شدن بهش برای کسب و کار بابام خوبه.. ولی متاسفانه خیلی سر سخته.. به این راحتیا پا نمیده..
ا/ت شونه بالا داد و لبخندی زد درحالی که جام رو بین دستاش قفل میکرد لب زد..
+بهتر..
لی آن لحظه ای سر جاش ایستاد..
_اصلا به حرفام گوش میدی؟!
+خودت چی فکر میکنی؟
_ چند وقت پیش بین چند تا از همین گردن کلفتای معروف یه مزایده برگزار شد که بابای منم بینشون بود...
+خب؟
_تو اون مزایده پسر آقای جئون هم حضور داشته و متاسفانه با مدارک و چیزایی که داشته مزایده رو برنده شده...
ا/ت قدم هاشو آهسته برداشت و درحالی که کمی از مایع جامِ دستش سر میکشید لب از لب باز کرد..
+که چی؟
_وای ا/ت.. این شدت بی توجهیت دارم اعصابمو بهم میریزه
سرشو به سمت اون چرخوند و همراه با فشار پلکاش روی هم حرفشو تایید کرد..
+ بهتره از جئون و خاندانش بکشی بیرون تا دیگه اعصابت بهم نریزه..
همون لحظه نفهمید چیشد..
فقط وقتی سرشو بلند کرد خودشو دو زانو روی زمین و لی آنو بالای سرش درحالی که صداش میزنه دید..
یک لحظه غفلت... واقعا یک لحظه غفلت یک عمر پشیمانی که میگن همینه ها..
_ا/ت.. خوبی؟
دستی به موهاش کشید و درحالی که بلند میشد گفت:
+خو..خوبم..
صاف ایستاد و شروع کرد به تک زدن لباساش ... سرشو بلند کرد و با لی آنی رو به رو شد ک نگاهش به سمت دیگه ای قفله و دستشو جلوی دهنش گرفته..
رد نگاهشو گرفت تا به جمع پسرانه ای رسید ...
بعد از کمی دید زدن ... تاره فهمید چیکار کرده!
اون... اون واقعا جئون بود؟
در کمال ناباوری پسری که حالا لباسش رنگ ش.را.ب رو به خودش گرفته بود.. کاملا خونسرد جام خالی از محتوا رو تو دستش میچرخوند...
با دیدنش کل وجودشو استرس فرا گرفت.. ینی الان چی میشه؟ چی میگه؟ اصلا اگه گذشته رو پیش بکشه؟
بعد از کمی زل زدن بهش فکراشو کنار زد و با حالتی خونسردانه جلو رفت.. تعظیم کوتاهی کرد...
+معذرت میخوام.. عمدی نبود...
پسر روی صندلی ثابت شد و دستی به لباسش کشید..
رو به ا/ت کرد و با ابرو هایی بالا رفته گفت:
_ اگه میخواستی منو بدون لباس ببینی، فقط کافی بود بهم بگی!
با شنیدن این حرف پوزخندی زد..
اون پسر خودخواه تر از قبل شده!
ولی از نظر ا/ت خراب کردنش اونم تو جمع دوستانش بی انصافیع..
پس اهمیتی به حرفش نداد و با کمی اخم گفت:
#Part2
_اوم.. نزدیک شدن بهش برای کسب و کار بابام خوبه.. ولی متاسفانه خیلی سر سخته.. به این راحتیا پا نمیده..
ا/ت شونه بالا داد و لبخندی زد درحالی که جام رو بین دستاش قفل میکرد لب زد..
+بهتر..
لی آن لحظه ای سر جاش ایستاد..
_اصلا به حرفام گوش میدی؟!
+خودت چی فکر میکنی؟
_ چند وقت پیش بین چند تا از همین گردن کلفتای معروف یه مزایده برگزار شد که بابای منم بینشون بود...
+خب؟
_تو اون مزایده پسر آقای جئون هم حضور داشته و متاسفانه با مدارک و چیزایی که داشته مزایده رو برنده شده...
ا/ت قدم هاشو آهسته برداشت و درحالی که کمی از مایع جامِ دستش سر میکشید لب از لب باز کرد..
+که چی؟
_وای ا/ت.. این شدت بی توجهیت دارم اعصابمو بهم میریزه
سرشو به سمت اون چرخوند و همراه با فشار پلکاش روی هم حرفشو تایید کرد..
+ بهتره از جئون و خاندانش بکشی بیرون تا دیگه اعصابت بهم نریزه..
همون لحظه نفهمید چیشد..
فقط وقتی سرشو بلند کرد خودشو دو زانو روی زمین و لی آنو بالای سرش درحالی که صداش میزنه دید..
یک لحظه غفلت... واقعا یک لحظه غفلت یک عمر پشیمانی که میگن همینه ها..
_ا/ت.. خوبی؟
دستی به موهاش کشید و درحالی که بلند میشد گفت:
+خو..خوبم..
صاف ایستاد و شروع کرد به تک زدن لباساش ... سرشو بلند کرد و با لی آنی رو به رو شد ک نگاهش به سمت دیگه ای قفله و دستشو جلوی دهنش گرفته..
رد نگاهشو گرفت تا به جمع پسرانه ای رسید ...
بعد از کمی دید زدن ... تاره فهمید چیکار کرده!
اون... اون واقعا جئون بود؟
در کمال ناباوری پسری که حالا لباسش رنگ ش.را.ب رو به خودش گرفته بود.. کاملا خونسرد جام خالی از محتوا رو تو دستش میچرخوند...
با دیدنش کل وجودشو استرس فرا گرفت.. ینی الان چی میشه؟ چی میگه؟ اصلا اگه گذشته رو پیش بکشه؟
بعد از کمی زل زدن بهش فکراشو کنار زد و با حالتی خونسردانه جلو رفت.. تعظیم کوتاهی کرد...
+معذرت میخوام.. عمدی نبود...
پسر روی صندلی ثابت شد و دستی به لباسش کشید..
رو به ا/ت کرد و با ابرو هایی بالا رفته گفت:
_ اگه میخواستی منو بدون لباس ببینی، فقط کافی بود بهم بگی!
با شنیدن این حرف پوزخندی زد..
اون پسر خودخواه تر از قبل شده!
ولی از نظر ا/ت خراب کردنش اونم تو جمع دوستانش بی انصافیع..
پس اهمیتی به حرفش نداد و با کمی اخم گفت:
۴.۳k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.