پارت43
#پارت43
حسام: مهسا؟ من دوستت دارم
من بدون تو نمی تونم
من: این حرفارو به کسی بگو که خر باشه
نه من! می فهمی؟
حسام: اما من دروغ نمیگم من واقعا عاشقتم
خیلی وقته که این حس رو نسبت بهت دارم
همیشه روت حساس بودم
مهسا من می خوامت
مهسا: هه عشق؟ چه کلمه ی مظلومی که به هر حسی نسبتش میدی
تو تمام حرفات دروغه
من هنوزم نبخشیدمت
هنزم ازت متنفرم
هنوزم می خوام سر به تنت نباشه
می خوام بمیر...
هنوز حرفام کامل نشده بود که با سیلی که تو گوشم زد روی زمین پرت شدم
من: تو.. تو رو من دست بلند کردی؟
برقا روشن شد و بابا سراسیمه اومد طرفم
بابا: چیشد دخترم؟ هان؟ بلند شو عزیز بابا
دستت و بده من
از این همه توجه بابا اشک تو چشمام جمع شد
نمی خواستم ناراحتش کنم و اینکه نمی خواستم از موضوع باخبر بشه
من: هیچی بابا داشتیم با حسام جان حرف میزدیم خواستم برگردم چون تاریک بود افتادم
در تمام مدت که این حرفارو میزدم بابا خیره به حسام نگاه میکرد
بابا: اره حسام جان؟
حسام: بله بله یهو پاش گیر ... اره پاش چیز شد پاش گیر کرد اره افتاد دیگه
حالا شما برید بخوابید
ببخشید شماروهم بدخواب کردیم ای بابا
از این همه پر روییش تعجب کرده بودم
فقط می تونستم بگم خدا لعنتت کنه
من واقعا ازش متنفر بودم متنفررر
نمی خواستم ببینمش
از تمام کسایی که اسمشون حسام و یاشاره متنفرم
از تمام کسایی که تو ماه اسفند و فروردین به دنیا اومدن متنفرم
فقط چون تشابه به این ۲ تا دارن.
رفتم داخل اتاقم و سرمو روی بالشت گذاشتم و به حال و روزم گریه کردم
نمی دونم این چشمه ی اشکام کی خشک میشه؟
چرا همیشه کیسه ی اشکم پره؟
نمی دونم بخدا
یاد حامد افتادم
حس دلتنگی قلبم و چنگ میزد
نمی دونم چرا دلتنگشم
من واقعا هیچیو نمی دونم..
اهنگ و پلی کردم و به سقف بالای سرم خیره شدم
(من کوله بار دردم
کی قد من بد اورد
دوباره خنجر از پشت
دوباره دل کم اورد
من بی ستارگیمو
به اسمون نمیگم
احساس من غریبس
کی می دونه چی میگم
اصلا زمونه می خواد
کسی نمونه باهام
انقد قدم میزنم
که درد بگیره پاهام
مهدی احمدوند خونه ی غرور)
هم زمان با صداش گریه میکردم
و به این فکر میکردم که حس من به حامد چیه؟
عشق
دوست داشتن
یا یه حس ساده
یا حس کمبود
بین همه ی این کلمه ها دوست داشتن بیشتر جلب توجه میکرد
با سر و صداهایی که از بیرون میومد چشمامو باز کردم بلند شدم رو جام
نشستم موهامو بالای سرم بستم از جام بلند شدم از اتاق اومدم بیرون یه نگاه به هال انداختم هیچ کس
نبود پس سر و صداها ماله بیرون بود.
رفتم سمت دستشویی بعد از اینکه دستو صورتمو شستم اومدم بیرون.
رفتم تو آشپزخونه جلوی در آشپزخونه وایستادم به اتفاقات
دیشب فکر کردم از حسام متنفرم سرمو تکون دادم که این افکار از
ذهنم بره بیرون از تو یخچال پاکت شیر رو در آوردم یه ذره شیر تو لیوان ریختم با یکم کیک خوردم بعد از
تموم شدنش لیوانو شستم از
آشپزخونه بیرون اومدم از تو اتاقم شال و مانتومو برداشتم پوشیدم رفتم تو حیاط.
مامان بابا تو حیاط نشسته بودن داشتن حرف میزدن گوشامو تیز کردم به حرفاشون گوش دادم.
بابا: مریم جان ازت خواهش میکنم مثله دیشب با مهسا خوب باش.
مامان: سخته ولی باشه.
یه پوزخند گوشه لبم نشست سخته که مادرم با من خوبه باشه؟ جالبه.
یه حسی بهم میگه به زودی خیلی چیزا تو زندگیم تغیبر میکنه.
نمیخواستم بیشتر از به حرفاشون گوش بدم یه لبخند زورکی زدم با صدای بلندی گفتم:
اوه خوبه باهم خلوت کردین ها
بابا یه لبخند زد: شیطون نشو دختر کی بیداری شدی؟
مهسا: الان
حسام: مهسا؟ من دوستت دارم
من بدون تو نمی تونم
من: این حرفارو به کسی بگو که خر باشه
نه من! می فهمی؟
حسام: اما من دروغ نمیگم من واقعا عاشقتم
خیلی وقته که این حس رو نسبت بهت دارم
همیشه روت حساس بودم
مهسا من می خوامت
مهسا: هه عشق؟ چه کلمه ی مظلومی که به هر حسی نسبتش میدی
تو تمام حرفات دروغه
من هنوزم نبخشیدمت
هنزم ازت متنفرم
هنوزم می خوام سر به تنت نباشه
می خوام بمیر...
هنوز حرفام کامل نشده بود که با سیلی که تو گوشم زد روی زمین پرت شدم
من: تو.. تو رو من دست بلند کردی؟
برقا روشن شد و بابا سراسیمه اومد طرفم
بابا: چیشد دخترم؟ هان؟ بلند شو عزیز بابا
دستت و بده من
از این همه توجه بابا اشک تو چشمام جمع شد
نمی خواستم ناراحتش کنم و اینکه نمی خواستم از موضوع باخبر بشه
من: هیچی بابا داشتیم با حسام جان حرف میزدیم خواستم برگردم چون تاریک بود افتادم
در تمام مدت که این حرفارو میزدم بابا خیره به حسام نگاه میکرد
بابا: اره حسام جان؟
حسام: بله بله یهو پاش گیر ... اره پاش چیز شد پاش گیر کرد اره افتاد دیگه
حالا شما برید بخوابید
ببخشید شماروهم بدخواب کردیم ای بابا
از این همه پر روییش تعجب کرده بودم
فقط می تونستم بگم خدا لعنتت کنه
من واقعا ازش متنفر بودم متنفررر
نمی خواستم ببینمش
از تمام کسایی که اسمشون حسام و یاشاره متنفرم
از تمام کسایی که تو ماه اسفند و فروردین به دنیا اومدن متنفرم
فقط چون تشابه به این ۲ تا دارن.
رفتم داخل اتاقم و سرمو روی بالشت گذاشتم و به حال و روزم گریه کردم
نمی دونم این چشمه ی اشکام کی خشک میشه؟
چرا همیشه کیسه ی اشکم پره؟
نمی دونم بخدا
یاد حامد افتادم
حس دلتنگی قلبم و چنگ میزد
نمی دونم چرا دلتنگشم
من واقعا هیچیو نمی دونم..
اهنگ و پلی کردم و به سقف بالای سرم خیره شدم
(من کوله بار دردم
کی قد من بد اورد
دوباره خنجر از پشت
دوباره دل کم اورد
من بی ستارگیمو
به اسمون نمیگم
احساس من غریبس
کی می دونه چی میگم
اصلا زمونه می خواد
کسی نمونه باهام
انقد قدم میزنم
که درد بگیره پاهام
مهدی احمدوند خونه ی غرور)
هم زمان با صداش گریه میکردم
و به این فکر میکردم که حس من به حامد چیه؟
عشق
دوست داشتن
یا یه حس ساده
یا حس کمبود
بین همه ی این کلمه ها دوست داشتن بیشتر جلب توجه میکرد
با سر و صداهایی که از بیرون میومد چشمامو باز کردم بلند شدم رو جام
نشستم موهامو بالای سرم بستم از جام بلند شدم از اتاق اومدم بیرون یه نگاه به هال انداختم هیچ کس
نبود پس سر و صداها ماله بیرون بود.
رفتم سمت دستشویی بعد از اینکه دستو صورتمو شستم اومدم بیرون.
رفتم تو آشپزخونه جلوی در آشپزخونه وایستادم به اتفاقات
دیشب فکر کردم از حسام متنفرم سرمو تکون دادم که این افکار از
ذهنم بره بیرون از تو یخچال پاکت شیر رو در آوردم یه ذره شیر تو لیوان ریختم با یکم کیک خوردم بعد از
تموم شدنش لیوانو شستم از
آشپزخونه بیرون اومدم از تو اتاقم شال و مانتومو برداشتم پوشیدم رفتم تو حیاط.
مامان بابا تو حیاط نشسته بودن داشتن حرف میزدن گوشامو تیز کردم به حرفاشون گوش دادم.
بابا: مریم جان ازت خواهش میکنم مثله دیشب با مهسا خوب باش.
مامان: سخته ولی باشه.
یه پوزخند گوشه لبم نشست سخته که مادرم با من خوبه باشه؟ جالبه.
یه حسی بهم میگه به زودی خیلی چیزا تو زندگیم تغیبر میکنه.
نمیخواستم بیشتر از به حرفاشون گوش بدم یه لبخند زورکی زدم با صدای بلندی گفتم:
اوه خوبه باهم خلوت کردین ها
بابا یه لبخند زد: شیطون نشو دختر کی بیداری شدی؟
مهسا: الان
۱۱.۸k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.