پارت40
#پارت40
دستامو رو سرم گذاشتم: هیس هیچی نگو که بد جور داغونم خودمم تو شوک کاری که کردم هستم.
سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم:
کیوان من نباید گول اونا رو میخوردم نباید دوباره گولشونو میخوردم.
دستشو رو شونه م گذاشت: خودتو ناراحت نکن، حالا مطمئنی که چیزی نبردن؟
آرش: نمیدونم، ولی فکر نکنم چیزی رو برده باشم چون فرصت کاری رو نداشتن.
کیوان: اون موقعه هام فرصت کاری رو نداشتن ولی دیدی که یه عالمه پول ازت زدیدن تا مرز ورشکستگی رفتی.
آرش: هیچی نمیدونم کیوان ذهنم خالی شده، خالی شده از هر چیزی که فکرشو بکنی دارم به حماقتم فکر میکنم من چطور تونستم بازم با اونا رابطه برقرار کنم چطور، لعنت به حسی که اون لحظه سراغم اومد که نتونستم سرکوبش کنم
همین طور که از جاش بلند میشد گفت: هیس باشه تمومش کن خودتو ناراحت کن. ولی آرش یه چیزی بدجور فکرمو مشغول کرده!
آرش: چی!؟
کیوان: این دخترا از کجاآدرس خونه تورو پیدا کردن؟
متفکر گفتم: راست میگی هاا کی میتونه ادرس خونه من رو بهشون داده باشه هیچ کس به جز شماها ادرس خونه منو بلد نیست!
کیوان: شماها کیه؟
ابرو هامو بالا انداختم: خب تو، منشیم، خدمتکارا و جنیفر
کیوان:جنیفر!
آرش:آره
کیوان: جنیفر اینا رو میشناخت؟
آرش:نه چرا میپرسی؟
کیوان: همینحوری یه لحظه به جنیفر شک کردم که شاید اون آدرسو داده باشه.
آرش:نه اون نداده چون اصلا اینا رو نمیشناسه.
کیوان: اوکی
وارد آشپزخونه شد، منم تکیه مو دادم به مبل به اتفاقات چند ساعت پیش فکر کردم اتفاقاتی که بعد از چند سال دوباره تکرار شد اتفاقاتی که باعث شد من دوباره با اون دوتا بودم هم خواب شزم که هرشب زیر خواب یه نفرن
(مهسا)
باهم از اتاق رفتند بیرون، سرمو انداختم پایین مشغول بازی با انگشتای دستم شدم دوست داشتم هر چه زودتر از این جهنم آزاد میشدم، کاش هیچ وقت به اون مهمونی نمیرفتم کاش به حرف تینا گوش نمیداد. راستی الان تینا کجاست اونم الان زندانه یا...
با صدای بسته شدن در از فکر بیرون اومدم سرمو بلند کردم دیدم سرهنگ و ستوان هر دو اومدن، سرهنگ سرجاش نشست متفکر به من نگاه کرد.
بعد از چند دقیقه گفت: ببین دختر جون هر چی که اتفاق افتاد رو بگو هر چی که میدونی رو بگو.
سرمو تکون دادم بازم شروع کردم به گفتن همه اتفاقات امشب.
بعد از اینکه حرفام تموم شد یه نفس عمیق کشیدم.
سرهنگ: صورت مرد رو دیدی؟
مهسا:نه ، میشه یه چیزی بپرسم؟
سرهنگ:بگو
یا تپ تپه گفتم: مو...ضوع جدیدی رو فهمیدین؟
سرهنگ سرشو تکون داد: آره یه چیزایی روشن شده این میتونه به نفع تو باشه.
با خوشحالی گفتم: جدی میگن؟ یعنی میتونم برم؟!
یه پوزخند بهم زد: نخیر خانوم فعلا شما پیش ما مهمونید تا وقتی مطمئن نشیم شما بی گناهید همین جا میمونید.
سرمو پایین انداختم : بخدا من هیچ کاری نکردم رفتنم به اون مهمونی هم اشتباه بود.
ستوان: کاریه که شده
مهسا: میشه یه زنگ بزنم به خانوادم بهشون خبر بدم؟!
سرهنگ: دو دقیقه وقت داری.
به یکی از سربازا اشاره کرد که تلفنو بیارن تلفن رو، رو زمین گذاشت گوشی رو برداشتم مشغول شماره گرفتن شدم چون دستیند به دستام زده بودن شماره گیری یکم سخت بود.
اول میخواستم شماره مامان رو بگیرم ولی بعدش پیشمون شدم شماره بابا رو گرفتم..
شماره بابا رو گرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد.
بابا: بله؟
آب دهنمو قورت دادم با بغض گفتم: بابا
بابا چند لحظه سکوت کرد اما بعد از چند دقیقه گفت: مهسا بابا توایی؟!
مهسا: آره بابا جون ببین زیاد وقت ندارم فقط هر چه سریع تر به آدرسی که بهت میگم بیا.
بابا: باشه دخترم بگو.
مهسا: اداره ......
بابا:چی داری میگی مهسا اداره پلیس چیکار میکنی تو
یه نگاه به سرهنگ انداختم که اشاره کرد وقت تموم با اشاره گفتم که یک دقیقه دیگه وقت بده سرشو یه علامت نه تکون داد ناچارا رو به بابا گفتم:
بابا جان باید قطع کنم زودتر خودتو برسون خدانگهدار
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب بابا باشم گوشی رو قطع کردم .
(حسام)
با عمو از اداره پلیس بیرون اومدیم.
عمو: دخترم نیست چیکار کنم حسام؟
دستمو رو شونه ش گذاشتم: پیدا میشه عمو مهسا دیگه بزرگ شده میتونه از پس خودش بر بیاد.
عمو: نی...
با صدای گوشیش حرف تو دهنش موند گوشی از تو جیبش در آورد به صفحهش نگاه کرد .
حسام: کیه؟!
عمو: نمیدونم شماره ناشناسه .
اتصال تماسو زد رفت یکم دور تر از من جواب داد، یه حسی بهم میگفت اونی که بهش زنگ زده مهساست، یعنی الان کجاست تو اون مهمونی داره چه غلطی میکنه، نکنه با کسی دوست شه! اگه تو اون مهمونی با اون پسرا رابطه برقرار کنه چی؟
با صدای عمو از فکر بیرون اومدم با تعجب به قیافه رنگ پریده عمو نگاه کردم نگران گفتم: چی شده عمو؟ اتفاقی افتاده؟
بی توجه به من گفت: بدو بیا بریم
حسام: کجا؟
عمو: الان مهسا زنگ زد گفت که کلانتریه، فکر کنم واسش اتفاقی افتاده!
دستامو رو سرم گذاشتم: هیس هیچی نگو که بد جور داغونم خودمم تو شوک کاری که کردم هستم.
سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم:
کیوان من نباید گول اونا رو میخوردم نباید دوباره گولشونو میخوردم.
دستشو رو شونه م گذاشت: خودتو ناراحت نکن، حالا مطمئنی که چیزی نبردن؟
آرش: نمیدونم، ولی فکر نکنم چیزی رو برده باشم چون فرصت کاری رو نداشتن.
کیوان: اون موقعه هام فرصت کاری رو نداشتن ولی دیدی که یه عالمه پول ازت زدیدن تا مرز ورشکستگی رفتی.
آرش: هیچی نمیدونم کیوان ذهنم خالی شده، خالی شده از هر چیزی که فکرشو بکنی دارم به حماقتم فکر میکنم من چطور تونستم بازم با اونا رابطه برقرار کنم چطور، لعنت به حسی که اون لحظه سراغم اومد که نتونستم سرکوبش کنم
همین طور که از جاش بلند میشد گفت: هیس باشه تمومش کن خودتو ناراحت کن. ولی آرش یه چیزی بدجور فکرمو مشغول کرده!
آرش: چی!؟
کیوان: این دخترا از کجاآدرس خونه تورو پیدا کردن؟
متفکر گفتم: راست میگی هاا کی میتونه ادرس خونه من رو بهشون داده باشه هیچ کس به جز شماها ادرس خونه منو بلد نیست!
کیوان: شماها کیه؟
ابرو هامو بالا انداختم: خب تو، منشیم، خدمتکارا و جنیفر
کیوان:جنیفر!
آرش:آره
کیوان: جنیفر اینا رو میشناخت؟
آرش:نه چرا میپرسی؟
کیوان: همینحوری یه لحظه به جنیفر شک کردم که شاید اون آدرسو داده باشه.
آرش:نه اون نداده چون اصلا اینا رو نمیشناسه.
کیوان: اوکی
وارد آشپزخونه شد، منم تکیه مو دادم به مبل به اتفاقات چند ساعت پیش فکر کردم اتفاقاتی که بعد از چند سال دوباره تکرار شد اتفاقاتی که باعث شد من دوباره با اون دوتا بودم هم خواب شزم که هرشب زیر خواب یه نفرن
(مهسا)
باهم از اتاق رفتند بیرون، سرمو انداختم پایین مشغول بازی با انگشتای دستم شدم دوست داشتم هر چه زودتر از این جهنم آزاد میشدم، کاش هیچ وقت به اون مهمونی نمیرفتم کاش به حرف تینا گوش نمیداد. راستی الان تینا کجاست اونم الان زندانه یا...
با صدای بسته شدن در از فکر بیرون اومدم سرمو بلند کردم دیدم سرهنگ و ستوان هر دو اومدن، سرهنگ سرجاش نشست متفکر به من نگاه کرد.
بعد از چند دقیقه گفت: ببین دختر جون هر چی که اتفاق افتاد رو بگو هر چی که میدونی رو بگو.
سرمو تکون دادم بازم شروع کردم به گفتن همه اتفاقات امشب.
بعد از اینکه حرفام تموم شد یه نفس عمیق کشیدم.
سرهنگ: صورت مرد رو دیدی؟
مهسا:نه ، میشه یه چیزی بپرسم؟
سرهنگ:بگو
یا تپ تپه گفتم: مو...ضوع جدیدی رو فهمیدین؟
سرهنگ سرشو تکون داد: آره یه چیزایی روشن شده این میتونه به نفع تو باشه.
با خوشحالی گفتم: جدی میگن؟ یعنی میتونم برم؟!
یه پوزخند بهم زد: نخیر خانوم فعلا شما پیش ما مهمونید تا وقتی مطمئن نشیم شما بی گناهید همین جا میمونید.
سرمو پایین انداختم : بخدا من هیچ کاری نکردم رفتنم به اون مهمونی هم اشتباه بود.
ستوان: کاریه که شده
مهسا: میشه یه زنگ بزنم به خانوادم بهشون خبر بدم؟!
سرهنگ: دو دقیقه وقت داری.
به یکی از سربازا اشاره کرد که تلفنو بیارن تلفن رو، رو زمین گذاشت گوشی رو برداشتم مشغول شماره گرفتن شدم چون دستیند به دستام زده بودن شماره گیری یکم سخت بود.
اول میخواستم شماره مامان رو بگیرم ولی بعدش پیشمون شدم شماره بابا رو گرفتم..
شماره بابا رو گرفتم بعد از چند تا بوق جواب داد.
بابا: بله؟
آب دهنمو قورت دادم با بغض گفتم: بابا
بابا چند لحظه سکوت کرد اما بعد از چند دقیقه گفت: مهسا بابا توایی؟!
مهسا: آره بابا جون ببین زیاد وقت ندارم فقط هر چه سریع تر به آدرسی که بهت میگم بیا.
بابا: باشه دخترم بگو.
مهسا: اداره ......
بابا:چی داری میگی مهسا اداره پلیس چیکار میکنی تو
یه نگاه به سرهنگ انداختم که اشاره کرد وقت تموم با اشاره گفتم که یک دقیقه دیگه وقت بده سرشو یه علامت نه تکون داد ناچارا رو به بابا گفتم:
بابا جان باید قطع کنم زودتر خودتو برسون خدانگهدار
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب بابا باشم گوشی رو قطع کردم .
(حسام)
با عمو از اداره پلیس بیرون اومدیم.
عمو: دخترم نیست چیکار کنم حسام؟
دستمو رو شونه ش گذاشتم: پیدا میشه عمو مهسا دیگه بزرگ شده میتونه از پس خودش بر بیاد.
عمو: نی...
با صدای گوشیش حرف تو دهنش موند گوشی از تو جیبش در آورد به صفحهش نگاه کرد .
حسام: کیه؟!
عمو: نمیدونم شماره ناشناسه .
اتصال تماسو زد رفت یکم دور تر از من جواب داد، یه حسی بهم میگفت اونی که بهش زنگ زده مهساست، یعنی الان کجاست تو اون مهمونی داره چه غلطی میکنه، نکنه با کسی دوست شه! اگه تو اون مهمونی با اون پسرا رابطه برقرار کنه چی؟
با صدای عمو از فکر بیرون اومدم با تعجب به قیافه رنگ پریده عمو نگاه کردم نگران گفتم: چی شده عمو؟ اتفاقی افتاده؟
بی توجه به من گفت: بدو بیا بریم
حسام: کجا؟
عمو: الان مهسا زنگ زد گفت که کلانتریه، فکر کنم واسش اتفاقی افتاده!
۸.۴k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.