پارت41
#پارت41
بیا هوا روشن شده بود اون وقت شب به هزار بدبختی به ماشین پیدا کردیم! از ماشین پیدا شدیم وارد اداره پلیس شدیم با راهنمایی یکی از سربازه وارد اتاق جناب سرگرد شدیم اسمش سرگرد رحیمی بود.
سرگرد: سلام خوش اومدین .
عمو: ممنونم، جناب انگار دختر منو آوردن اینجا میشه بدونم جریان چیه؟
سرگرد: البته!
بدون هیچ حرفی شروع کرد به اتفاقاتی که واسه مهسا افتاده با هر کلمهایی که میگفت چشمای منو عمو گردتر میشد با شنیدن جملهی اخریش رسمأ لال شدم.
سرگرد:دختر شما مضنون به قتل هستن.
عمو شوکه زده گفت: ی...عن..ی چی؟ دختر من همچنین کاری رو نمیکنه اون حتی آزارش به یه مورچه هم نمیرسه چه برسه به قتل یه آدم.
سرگرد: جناب حال الان شما رو درک میکنم ولی حادثه یک بار خبر میکنه
البته پزشک قانونی یه سری مدراک به ما داده که شاید به نفع دخترتون باشه!
چشمامو ریز کردم:دختری که به قتل رسیده دقیقا یک ساعت قبل از مرگش بهش تجاوز شده و این میتونه به نفع دختر شما باشه چون دختر شما نمیتونسته بهش تجاوز کنه!
با شنیدن این جمله یه لبخند اومد رو لبام این میتونه به نفع مهسا باشه
(آرش)
وارد آشپزخونه شد، تیکه مو دادم به مبل به اتفاقات چند ساعت پیش فکر کردم اتفاقاتی که بعد از چند سال دوباره تکرار شد من دوباره با دوتا جنده هم خواب شدم دوتا جندهایی که هرشب زیر خواب یه نفرن.
با صدای کیوان از فکر بیرون اومدم سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم، همین طور که سینی رو میز میذاشت گفت:
بسه دیگه بهش فکر نکن گذشته، بیا یه لیوان شربت بخورد دلت خنک شه.
لیوان شربت آلوبالو رو سمتم گرفت بی حوصله از دستش گرفتم یک نفس سر کشیدم.
با تعجب گفت: چه خبرته پسر آروم تر همش ماله خودته
آرش: هیس هیچی نگو که دارم از درون آتیش میگیرم از جام بلند شدم رفتم سمت بار شیشه مشروب با یه لیوان برداشتم اومدم سرجام نشستم
تمام مدت کیوان با تعجب به من نگاه میکردم شیشه رو باز کردم یه ذره از مشروب رو ریختم تو لیوان یه نفس سر کشیدم ولی هیچی از گرمای درونم کاسته نشد یه پیک دیگه ریختم خوردم ولی هیچی همین جوری پشت سر هم پیک ها خالی میشد ولی واسه من هیچی فایدهایی نداشت.
میخواستم پیک اخر رو سر بکشم که کیوان از دستم گرفت داد زد:
بسه دیگه خودتو کشتی اتفاقی نیفتاده که انقدر خودتو داغون میکنی، فقط قربانی ش**ت شدی همین! سعی کن دیگه تکرار نکنی بچه که نیستی 30سالته
با حرص سمتم اومد بازمو گرفت از جا یلند کردم.
کیوان: تو حالت خوب نیست مستی، نمیفهمی چی میگی .
آرش: خودت نفهمی اتفاقا خیلی خوب میفهم که چی میگم ت..
با پرت کردن رو تخت حرفم نصف موند حس کردم از اتاق رفت بیرون بعد از چند دقیقه چشمام سنگین شد نفهمیدم کی خوابم برد.
(مهسا)
تو اون اتاق تاریک بازم من بودمو تنهایی دلم میخواست هر چه زودتر بابام بیاد من از این اتاق میترسم، کاش خونه بودم تو اتاقم کاش خونه بودم با مامانم بحث میکردم ولی همهی اینا خلاصه میشه تو کاش همین...
سرمو رو زانوم گذاشتم خیلی گرسنه بودم ولی این وقت شب اینجا هیچی نمیدن بخوری، کاش هر چه زودتر بی گناهیم ثابت شه انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
****
ولم کنید، دارید چیکار میکنید
+هیس هیچی نگو فقط یه لذت کوچولو.
ترس از اینکه دوباره بهم تجاوز شه اومد سراغم داد زدم: تورو خدا ولم کنید هر کاری بگید انجام میدم جز این.
مرد یه کم مکث کرد: هر کاری؟
سرمو به نشونهی مثبت تکون دادم
یه لبخند زد: اوکی پس لباساتو دربیار
بیا هوا روشن شده بود اون وقت شب به هزار بدبختی به ماشین پیدا کردیم! از ماشین پیدا شدیم وارد اداره پلیس شدیم با راهنمایی یکی از سربازه وارد اتاق جناب سرگرد شدیم اسمش سرگرد رحیمی بود.
سرگرد: سلام خوش اومدین .
عمو: ممنونم، جناب انگار دختر منو آوردن اینجا میشه بدونم جریان چیه؟
سرگرد: البته!
بدون هیچ حرفی شروع کرد به اتفاقاتی که واسه مهسا افتاده با هر کلمهایی که میگفت چشمای منو عمو گردتر میشد با شنیدن جملهی اخریش رسمأ لال شدم.
سرگرد:دختر شما مضنون به قتل هستن.
عمو شوکه زده گفت: ی...عن..ی چی؟ دختر من همچنین کاری رو نمیکنه اون حتی آزارش به یه مورچه هم نمیرسه چه برسه به قتل یه آدم.
سرگرد: جناب حال الان شما رو درک میکنم ولی حادثه یک بار خبر میکنه
البته پزشک قانونی یه سری مدراک به ما داده که شاید به نفع دخترتون باشه!
چشمامو ریز کردم:دختری که به قتل رسیده دقیقا یک ساعت قبل از مرگش بهش تجاوز شده و این میتونه به نفع دختر شما باشه چون دختر شما نمیتونسته بهش تجاوز کنه!
با شنیدن این جمله یه لبخند اومد رو لبام این میتونه به نفع مهسا باشه
(آرش)
وارد آشپزخونه شد، تیکه مو دادم به مبل به اتفاقات چند ساعت پیش فکر کردم اتفاقاتی که بعد از چند سال دوباره تکرار شد من دوباره با دوتا جنده هم خواب شدم دوتا جندهایی که هرشب زیر خواب یه نفرن.
با صدای کیوان از فکر بیرون اومدم سرمو بلند کردم بهش نگاه کردم، همین طور که سینی رو میز میذاشت گفت:
بسه دیگه بهش فکر نکن گذشته، بیا یه لیوان شربت بخورد دلت خنک شه.
لیوان شربت آلوبالو رو سمتم گرفت بی حوصله از دستش گرفتم یک نفس سر کشیدم.
با تعجب گفت: چه خبرته پسر آروم تر همش ماله خودته
آرش: هیس هیچی نگو که دارم از درون آتیش میگیرم از جام بلند شدم رفتم سمت بار شیشه مشروب با یه لیوان برداشتم اومدم سرجام نشستم
تمام مدت کیوان با تعجب به من نگاه میکردم شیشه رو باز کردم یه ذره از مشروب رو ریختم تو لیوان یه نفس سر کشیدم ولی هیچی از گرمای درونم کاسته نشد یه پیک دیگه ریختم خوردم ولی هیچی همین جوری پشت سر هم پیک ها خالی میشد ولی واسه من هیچی فایدهایی نداشت.
میخواستم پیک اخر رو سر بکشم که کیوان از دستم گرفت داد زد:
بسه دیگه خودتو کشتی اتفاقی نیفتاده که انقدر خودتو داغون میکنی، فقط قربانی ش**ت شدی همین! سعی کن دیگه تکرار نکنی بچه که نیستی 30سالته
با حرص سمتم اومد بازمو گرفت از جا یلند کردم.
کیوان: تو حالت خوب نیست مستی، نمیفهمی چی میگی .
آرش: خودت نفهمی اتفاقا خیلی خوب میفهم که چی میگم ت..
با پرت کردن رو تخت حرفم نصف موند حس کردم از اتاق رفت بیرون بعد از چند دقیقه چشمام سنگین شد نفهمیدم کی خوابم برد.
(مهسا)
تو اون اتاق تاریک بازم من بودمو تنهایی دلم میخواست هر چه زودتر بابام بیاد من از این اتاق میترسم، کاش خونه بودم تو اتاقم کاش خونه بودم با مامانم بحث میکردم ولی همهی اینا خلاصه میشه تو کاش همین...
سرمو رو زانوم گذاشتم خیلی گرسنه بودم ولی این وقت شب اینجا هیچی نمیدن بخوری، کاش هر چه زودتر بی گناهیم ثابت شه انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
****
ولم کنید، دارید چیکار میکنید
+هیس هیچی نگو فقط یه لذت کوچولو.
ترس از اینکه دوباره بهم تجاوز شه اومد سراغم داد زدم: تورو خدا ولم کنید هر کاری بگید انجام میدم جز این.
مرد یه کم مکث کرد: هر کاری؟
سرمو به نشونهی مثبت تکون دادم
یه لبخند زد: اوکی پس لباساتو دربیار
۸.۵k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.