پارت
پارت ۴
وارد دفتر موری-سان شدید که دیدی داره با یه دختربچه با موهای زرد بازی میکنه به نظرت گوگولی بود موری به شماها نگاه کرد و به چویا گفت:این دختر کیه؟
چویا:به عنوان بدهی که ایکاوا داشت آوردمش
موری بهت نگاه کرد و گفت:اسمت چیه؟
یومی:من یومی هستم یومی ناکاهارا
موری به دازای نگاه کرد: دازای-سان تو مافیا اتاق خالی نداریم اشکال نداره تو خونه تو بمونه
دازای:نه مشکلی نیس. دازای بهت نگاه کرد و لبخند زد تو یکم قرمز شده بودی
موری:من رئیس مافیای بندر موری اوگای هستم
یومی: ............
موری: خیله خب،دیگه میتونید برید
از اتاق موری که اومدیم بیرون دازای منو برد به خونه ش تو خونه پُره بانداژ و تفنگ و کتاب بود تو عاشق کتاب بودی به کتابها که نگاه کردی دیدی کتاب راهنمای خودکشیه یکم برات عجیب بود که یه نفر همچین کتابی داره دازای بهت نگاه کرد و گفت:از الان به بعد اینجا خونه تو هم هست
یومی:ب.باشه د.دازای-سان
دازای لبخند زد:(سان)برای چیه؟ها؟بهم بگو دازای
یومی:باشه
که در آن سکوت صدای شکم یومی بلند شد میشه گفت تو ۳روز بود هیچی نخورده بودی و خیلی گشنه.ت بود دازای که اینو فهمید:میخوای یه چیزی برات درست کنم؟انگار خیلی گشنته
یوری:۳روزه هیچی نخوردم😢واقعا الان گشنمه
دازای:بزار ببینم تو خونه چی داریم
دازای تو کابینت،یخچال،فریزر هر جایی که بگی رو گشت آخر فقط یه بسته نودل پیدا کرد
دازای:فقط همینو داریم،بیا نصفش کنیم
یوری:ب...باشه
دازای نودل رو درست کرد کنار هم نشستید و نودل میمیخوردید وقتی نودل رو خوردید تو ناخواسته خوابت برد و سرت افتاد رو شونه دازای، دازای بهت لبخند زد به نظرش تو اون حالت خیلی گوگولی بودی بغلت کرد و روی تخت گذاشتت و پتو رو روت کشید
سرت رو ناز کرد و رفت(رفت به کار و مافیاش برسه😐).......
این پارت هم تموم شود
لایکا کو؟🤣🤣
وارد دفتر موری-سان شدید که دیدی داره با یه دختربچه با موهای زرد بازی میکنه به نظرت گوگولی بود موری به شماها نگاه کرد و به چویا گفت:این دختر کیه؟
چویا:به عنوان بدهی که ایکاوا داشت آوردمش
موری بهت نگاه کرد و گفت:اسمت چیه؟
یومی:من یومی هستم یومی ناکاهارا
موری به دازای نگاه کرد: دازای-سان تو مافیا اتاق خالی نداریم اشکال نداره تو خونه تو بمونه
دازای:نه مشکلی نیس. دازای بهت نگاه کرد و لبخند زد تو یکم قرمز شده بودی
موری:من رئیس مافیای بندر موری اوگای هستم
یومی: ............
موری: خیله خب،دیگه میتونید برید
از اتاق موری که اومدیم بیرون دازای منو برد به خونه ش تو خونه پُره بانداژ و تفنگ و کتاب بود تو عاشق کتاب بودی به کتابها که نگاه کردی دیدی کتاب راهنمای خودکشیه یکم برات عجیب بود که یه نفر همچین کتابی داره دازای بهت نگاه کرد و گفت:از الان به بعد اینجا خونه تو هم هست
یومی:ب.باشه د.دازای-سان
دازای لبخند زد:(سان)برای چیه؟ها؟بهم بگو دازای
یومی:باشه
که در آن سکوت صدای شکم یومی بلند شد میشه گفت تو ۳روز بود هیچی نخورده بودی و خیلی گشنه.ت بود دازای که اینو فهمید:میخوای یه چیزی برات درست کنم؟انگار خیلی گشنته
یوری:۳روزه هیچی نخوردم😢واقعا الان گشنمه
دازای:بزار ببینم تو خونه چی داریم
دازای تو کابینت،یخچال،فریزر هر جایی که بگی رو گشت آخر فقط یه بسته نودل پیدا کرد
دازای:فقط همینو داریم،بیا نصفش کنیم
یوری:ب...باشه
دازای نودل رو درست کرد کنار هم نشستید و نودل میمیخوردید وقتی نودل رو خوردید تو ناخواسته خوابت برد و سرت افتاد رو شونه دازای، دازای بهت لبخند زد به نظرش تو اون حالت خیلی گوگولی بودی بغلت کرد و روی تخت گذاشتت و پتو رو روت کشید
سرت رو ناز کرد و رفت(رفت به کار و مافیاش برسه😐).......
این پارت هم تموم شود
لایکا کو؟🤣🤣
- ۴.۷k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط