این عکس موهاش نارنجی بود سفید گردم
این عکس موهاش نارنجی بود سفید گردم
تاحالا دیده بودید یکی اینقدر قشنگ گند بزنه تو عکس😂
پارت۶
دیشب وقتی یومی خواب بود دازای یه ردیاب تو بدنش کار گذاش الان دازای توی همون خرابه بود دازای تو رو دید جلو اومد دازای دقیقا پشت تو بود دستاشو گذاشت رو شونه هات که باعث لرزیدن بدنت شد برگشتی وقتی دیدی دازایه خیلی ترسیدی ازش دور شدی دازای نگاه کردی
دازای:چرا اینطوری میکنی؟اومدم برت گردونم
یومی:نمیخوام بیام ولم کن
دازای:یعنی چی ؟
دازای دست یومی رو گرفت که ببرتش یومی دستش رو کشید
یومی:نمیخوام،باهات نمیام
دازای:چرا؟ببین میدونم چه حسی داری ولی نمیتونی اینطوری کنی میدنم وقتی از دست ایکاوا راحت شدی انتظار داشتی باهات مثل یه بَرده رفتار نشه ولی....
حرفش با اشکای تو قطع شد تو داشتی گریه میکردی میدونستی تک تک حرفای دازای درسته دازایدستت رو گرفت و روی صورتش گذاش
دازای:یومی لطفا گریه نکن
تو سعی کردی جلوی گریه-ت رو بگیری ولی نمیتونستی
دازای بغلت کرد:یومی گریه نکن با من برگرد اگه الان اینکار رو نکنی مافیا بخاطر فرارت میکشتت
یومی:..چ..هق..ب..باشه
با دازای برگشتی،دازای زنگ زد به چویا گفت یومی رو پیدا کردم،سر راه چویایی رو دیدی که همه خریدا دستش بود
رفتید خونه دازای لباسا رو بهت داد
دازای:اینن رو بپوش(^-^)دوس دارم ببینم چه شکلی گوگولی میشی(^_^)(دیدی خدایی،چه جوری گوگولی میشی)
لباسا رو پوشیدی آخرین لباسی که پوشیدی خیلی کیوت بود(عکس بالا)دازای برات یه
کش مو خریده بود موهاتو دم اسبی بست
ساعت نزدیک ۱۲ بود که موری زنگ زد به دازای
دازای گفت باید بره تو گفتی باشه دازای رفت سمت در برگشت به تو نگاه کرد و گفت:دیگه فرار نمیکنی که،نه؟
یومی یکم قرمز شد گفت:ب..باشه
دازایم یه لبخند زد و رفت
....
بای عشقای من
تاحالا دیده بودید یکی اینقدر قشنگ گند بزنه تو عکس😂
پارت۶
دیشب وقتی یومی خواب بود دازای یه ردیاب تو بدنش کار گذاش الان دازای توی همون خرابه بود دازای تو رو دید جلو اومد دازای دقیقا پشت تو بود دستاشو گذاشت رو شونه هات که باعث لرزیدن بدنت شد برگشتی وقتی دیدی دازایه خیلی ترسیدی ازش دور شدی دازای نگاه کردی
دازای:چرا اینطوری میکنی؟اومدم برت گردونم
یومی:نمیخوام بیام ولم کن
دازای:یعنی چی ؟
دازای دست یومی رو گرفت که ببرتش یومی دستش رو کشید
یومی:نمیخوام،باهات نمیام
دازای:چرا؟ببین میدونم چه حسی داری ولی نمیتونی اینطوری کنی میدنم وقتی از دست ایکاوا راحت شدی انتظار داشتی باهات مثل یه بَرده رفتار نشه ولی....
حرفش با اشکای تو قطع شد تو داشتی گریه میکردی میدونستی تک تک حرفای دازای درسته دازایدستت رو گرفت و روی صورتش گذاش
دازای:یومی لطفا گریه نکن
تو سعی کردی جلوی گریه-ت رو بگیری ولی نمیتونستی
دازای بغلت کرد:یومی گریه نکن با من برگرد اگه الان اینکار رو نکنی مافیا بخاطر فرارت میکشتت
یومی:..چ..هق..ب..باشه
با دازای برگشتی،دازای زنگ زد به چویا گفت یومی رو پیدا کردم،سر راه چویایی رو دیدی که همه خریدا دستش بود
رفتید خونه دازای لباسا رو بهت داد
دازای:اینن رو بپوش(^-^)دوس دارم ببینم چه شکلی گوگولی میشی(^_^)(دیدی خدایی،چه جوری گوگولی میشی)
لباسا رو پوشیدی آخرین لباسی که پوشیدی خیلی کیوت بود(عکس بالا)دازای برات یه
کش مو خریده بود موهاتو دم اسبی بست
ساعت نزدیک ۱۲ بود که موری زنگ زد به دازای
دازای گفت باید بره تو گفتی باشه دازای رفت سمت در برگشت به تو نگاه کرد و گفت:دیگه فرار نمیکنی که،نه؟
یومی یکم قرمز شد گفت:ب..باشه
دازایم یه لبخند زد و رفت
....
بای عشقای من
- ۳.۵k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط