عشق باطعم تلخ part97
#عشق_باطعم_تلخ #part97
سعی کردم کل حواسم به تلویزیون باشه؛ اما بار دوم و سوم زنگ زد، هی چشمم میرفت سمت صفحهی گوشی که روشن و خاموش میشد! کل حواسم به گوشیم بود تا تلویزیون.
چند بار دیگه زنگ زد، کلافه تلویزیون رو خاموش کردم پوفی کشیدم چی میخواست از جونم؟ همه چی بین ما تموم شد! هم خودش و هم پرهام...
پرهام؟!
یعنی هنوزم چیزی است؟ یعنی برمیگرده؟ منتظرش باشم؟
یعنی میاد دوباره با حرفهام حرص بخوره؟ برام نقشه بکشه، تیکه بندازه؟
یعنی بازم میاد باهم بخندیم؟
باز هم اونروز بیاد چشمهام رو باز کنم کنارم ببینمش؟ بدون هیچ دلهرهای، بدون هیچ فرد اضافهای( کیوان، آیناز).
یا تموم شد؟
رفت...
رفت جای چند سال پیشش...
که دیگه بازگشتی نباشه، اگر هم باشه چند سال بعد وقتی که قشنگ مثل قبل همه چی رو فراموش کرده!
نگاهی به گوشیم انداختم که دیگه زنگ نمیخورد، اینقدر غرق افکاراتم شده بودم که کلا فراموش کرده بودم تماس رو جواب بدم.
با هر فکر به پرهام لبخند بر روی لبم مینشست. پرهام دوستم داشت که سعی میکرد واقعیت رو برام توضیح بده، فقط منتظر یه کلمه از طرف من بود مثل: «نرو بمون» اما هیچوقت نشنید، هیچ وقت اینو از دهن من نشنید.
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم نفسم رو دادم بیرون موهام که روی صورتم افتاده بود رو دادم بالا صدام رو صاف کردم، اینبار تماس رو وصل کردم؛ قبل از اینکه خودم حرفی بزنم آقا شایان پیش قدم شد.
- سلام دخترم خوبی؟
نفسم رو دادم داخل ریههام تا حالا دقت نکرده بودم صداش چهقدر شبیه صدای پرهامِ، آهی پرهام همش فکرش اذیتم میکرد، تنها فکرش بود که همراهم بود؛ کاشکی خودش بود، نه خاطراتش نه حرفاش! تو تمام گوشه کنار بیمارستان که دیده بودمش، هر وقت از اونجاها رد میشم باز تمام خاطرات و حرکاتش برام مرور میشد، تمام بلاهایی که سرش میآوردم و تلافی میکرد؛ کلاسهایی که کارورزی پیشش بودیم و مثل تام و جری بهم میپریدیم؛ کی فکر میکرد اینقدر برام مهم شه؟ کی فکر میکرد دلم یه روزی براش تنگ شه؟!
با صدای آقاشایان که میگفت:
- صدام رو داری؟.. الو.
به خودم اومدم...
- سلام مرسی شما خوبید؟
با شنیدن صدام نفسس از روی آسودگی کشید.
- کجایی؟ میخوام ببینمت...
داشتم با ناخنهام ور میرفتم، نمیتونستم جواب رد بدم؛ چون یه روزی آقا شایان با بابام مثل برادر نداشته بود.
- آدرس رو برات میفرستم.
از صداش معلوم بود خوشحال شده.
- امشب میبینمتون، کاری نداری دختر گلم؟
- نه، ممنون خداحافظ.
coment...
سعی کردم کل حواسم به تلویزیون باشه؛ اما بار دوم و سوم زنگ زد، هی چشمم میرفت سمت صفحهی گوشی که روشن و خاموش میشد! کل حواسم به گوشیم بود تا تلویزیون.
چند بار دیگه زنگ زد، کلافه تلویزیون رو خاموش کردم پوفی کشیدم چی میخواست از جونم؟ همه چی بین ما تموم شد! هم خودش و هم پرهام...
پرهام؟!
یعنی هنوزم چیزی است؟ یعنی برمیگرده؟ منتظرش باشم؟
یعنی میاد دوباره با حرفهام حرص بخوره؟ برام نقشه بکشه، تیکه بندازه؟
یعنی بازم میاد باهم بخندیم؟
باز هم اونروز بیاد چشمهام رو باز کنم کنارم ببینمش؟ بدون هیچ دلهرهای، بدون هیچ فرد اضافهای( کیوان، آیناز).
یا تموم شد؟
رفت...
رفت جای چند سال پیشش...
که دیگه بازگشتی نباشه، اگر هم باشه چند سال بعد وقتی که قشنگ مثل قبل همه چی رو فراموش کرده!
نگاهی به گوشیم انداختم که دیگه زنگ نمیخورد، اینقدر غرق افکاراتم شده بودم که کلا فراموش کرده بودم تماس رو جواب بدم.
با هر فکر به پرهام لبخند بر روی لبم مینشست. پرهام دوستم داشت که سعی میکرد واقعیت رو برام توضیح بده، فقط منتظر یه کلمه از طرف من بود مثل: «نرو بمون» اما هیچوقت نشنید، هیچ وقت اینو از دهن من نشنید.
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم نفسم رو دادم بیرون موهام که روی صورتم افتاده بود رو دادم بالا صدام رو صاف کردم، اینبار تماس رو وصل کردم؛ قبل از اینکه خودم حرفی بزنم آقا شایان پیش قدم شد.
- سلام دخترم خوبی؟
نفسم رو دادم داخل ریههام تا حالا دقت نکرده بودم صداش چهقدر شبیه صدای پرهامِ، آهی پرهام همش فکرش اذیتم میکرد، تنها فکرش بود که همراهم بود؛ کاشکی خودش بود، نه خاطراتش نه حرفاش! تو تمام گوشه کنار بیمارستان که دیده بودمش، هر وقت از اونجاها رد میشم باز تمام خاطرات و حرکاتش برام مرور میشد، تمام بلاهایی که سرش میآوردم و تلافی میکرد؛ کلاسهایی که کارورزی پیشش بودیم و مثل تام و جری بهم میپریدیم؛ کی فکر میکرد اینقدر برام مهم شه؟ کی فکر میکرد دلم یه روزی براش تنگ شه؟!
با صدای آقاشایان که میگفت:
- صدام رو داری؟.. الو.
به خودم اومدم...
- سلام مرسی شما خوبید؟
با شنیدن صدام نفسس از روی آسودگی کشید.
- کجایی؟ میخوام ببینمت...
داشتم با ناخنهام ور میرفتم، نمیتونستم جواب رد بدم؛ چون یه روزی آقا شایان با بابام مثل برادر نداشته بود.
- آدرس رو برات میفرستم.
از صداش معلوم بود خوشحال شده.
- امشب میبینمتون، کاری نداری دختر گلم؟
- نه، ممنون خداحافظ.
coment...
۳.۷k
۲۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.