عشق باطعم تلخ part98
#عشق_باطعم_تلخ #part98
با هزار زور هولش دادم رفت عقب، هرچند اگه خودش نمیخواست نمیرفت، سرش پایین بود؛ ولی از موهاش فهمیدم کیه!
به شوخی آروم زدم روی قفسه سینهش.
- آرش دیوونه سکته کردم.
خندید، آروم بغلم کرد.
- دلم برای خواهر کوچولوی خودم تنگ شده خب!
از بغلش جدا شدم هدایتش کردم سمت پذیرایی، در رو بستم.
- خیلی خوشحالم که اومدی آرش از تنهایی کلافه شدم.
روی مبل لم داد.
- مرخصی ساعتی گرفتم باید فوراً برم. از فرحان آدرس اینجا رو گرفتم خواستم یه سری بهت بزنم.
آبمیوه از توی یخچال در آوردم داخل دوتا لیوان ریختم، خداروشکر آبمیوه داشتم وگرنه پیش آرش آبروم میرفت!
رفتم سمتش، آبمیوه رو دادم دستش خندید.
- زودتر از من مستقل شدی، راحت شدی.
لبخندی زدم خیره شد به لیون انگار از چیزی ناراحت بود.
- آرش چیزی شده؟ مامان چیزی گفته؟
پوفی کشید لیوان رو گذاشت روی میز.
- مامان و حرفهاش، حالا که تو از دستش فرار کردی؛ گیر داده به من!
از روی مبل روبهرو بلند شدم و کنار آرش نشستم.
- چه گیری؟ چی میخواد؟
لبش رو کج کرد، کف دستهاش رو به هم مالید و خیره شد بهم...
- زن بگیر، با دختر فلانی ازدواج و از این حرفها.
پوفی کشیدم مامان ول کن نبود که نبود، آرش سعی کرد فضا رو عوض کنه، گفت:
- راستی، ولی خوبه منم دیگه مستقل میشم؛ چون بابا از شیراز تماس گرفته بود دیروز، میگفت که مامان بره، احتمالاً زود بره اونجا.
- برای همیشه؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
- خب خدارو شکر.
آرش یه ذره از آبمیوهش رو خورد.
- دیگه چهخبر خواهر خوشگلم؟
خیره شدم به ساعت بالای تلویزیون.
- قراره آقا محمد بیاد!
آرش آبمیوه پرید توی گلوش...
- محمد صبوری؟!
کامنت
با هزار زور هولش دادم رفت عقب، هرچند اگه خودش نمیخواست نمیرفت، سرش پایین بود؛ ولی از موهاش فهمیدم کیه!
به شوخی آروم زدم روی قفسه سینهش.
- آرش دیوونه سکته کردم.
خندید، آروم بغلم کرد.
- دلم برای خواهر کوچولوی خودم تنگ شده خب!
از بغلش جدا شدم هدایتش کردم سمت پذیرایی، در رو بستم.
- خیلی خوشحالم که اومدی آرش از تنهایی کلافه شدم.
روی مبل لم داد.
- مرخصی ساعتی گرفتم باید فوراً برم. از فرحان آدرس اینجا رو گرفتم خواستم یه سری بهت بزنم.
آبمیوه از توی یخچال در آوردم داخل دوتا لیوان ریختم، خداروشکر آبمیوه داشتم وگرنه پیش آرش آبروم میرفت!
رفتم سمتش، آبمیوه رو دادم دستش خندید.
- زودتر از من مستقل شدی، راحت شدی.
لبخندی زدم خیره شد به لیون انگار از چیزی ناراحت بود.
- آرش چیزی شده؟ مامان چیزی گفته؟
پوفی کشید لیوان رو گذاشت روی میز.
- مامان و حرفهاش، حالا که تو از دستش فرار کردی؛ گیر داده به من!
از روی مبل روبهرو بلند شدم و کنار آرش نشستم.
- چه گیری؟ چی میخواد؟
لبش رو کج کرد، کف دستهاش رو به هم مالید و خیره شد بهم...
- زن بگیر، با دختر فلانی ازدواج و از این حرفها.
پوفی کشیدم مامان ول کن نبود که نبود، آرش سعی کرد فضا رو عوض کنه، گفت:
- راستی، ولی خوبه منم دیگه مستقل میشم؛ چون بابا از شیراز تماس گرفته بود دیروز، میگفت که مامان بره، احتمالاً زود بره اونجا.
- برای همیشه؟
سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
- خب خدارو شکر.
آرش یه ذره از آبمیوهش رو خورد.
- دیگه چهخبر خواهر خوشگلم؟
خیره شدم به ساعت بالای تلویزیون.
- قراره آقا محمد بیاد!
آرش آبمیوه پرید توی گلوش...
- محمد صبوری؟!
کامنت
۶.۶k
۲۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.