عشق باطعم تلخ part99
#عشق_باطعم_تلخ #part99
سرم گذاشتم روی شونهی آرش با صدای لرزون و بغض آلودی ادامه دادم:
- تنهام گذاشت، اینجا دیگه نامردی کرد!
آرش دستش رو دورم حلقه کرد.
- گریه نکن، از پرهامی که من میشناسم فردا میاد پیشت...
پوزخندی زدم.
- برای همیشه از ایران رفت.
انگار آرش توقع شنیدن این جمله رو نداشت با تعجب خندید.
- مگه آدم عاشق میره؟!
سعی کردم آروم باشم اشکهام رو پاک کردم.
- ولی این...
بوسهای روی موهام زد.
- درست میشه نگران نباش.
با صدای در، سرم رو از روی شونه آرش بلند کردم اشکهام رو پاک و صدام رو صاف کردم.
- آرش بمون بزار ببینم آقا محمد چی میگه.
سرش رو تکون داد.
رفتم سمت در کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم،
آقا شایان پشتش به من بود، برگشت طرفم...
- سلام خوبی دخترم؟
سرم رو تکون دادم از جلوی در رفتم کنار تا بیاد داخل، آرش به احترامش بلند شد، باهم دست دادن.
برای آقا شایان چای ریختم و بردم جلوش گذاشتم؛ روی مبل روبهروی آقاشایان نشستم.
- خونه خوشگلی داری.
لبخندی زدم، ادامه داد:
- اومدم اینبار من و ببخشی و برم.
آرش خندید، شایان برگشت طرف آرش.
- آقا آرش که میبخشن مگه نه؟
با تعجب زل زدم به آرش که داشت میخندید.
- من حرفی ندارم!
با تعجب به آرش که ریلکس بود، خیره شده بودم که آقاشایان لبخند مهربونی زد.
- چند روز پیش رفتیم پیش آرش قضیه رو بهش گفتم من و پرهام...
نمیدونم تا اسم پرهام میاومد غبار غم توی قلبم مینشست، نفسم رو دادم بیرون آقا شایان ادامه داد:
- آرش میگفت پدرتون میگفت از دست من دلخور نیست؛ پدرتون خیلی مرد بزرگی بود؛ حیف قدرش رو ندونستم و شراکتمون باعث از بین رفتن رابطه برادریمون شد.
سرش رو انداخت پایین...
- من قدرشون رو ندونستم؛ اما اون از اول همیشه باعث محکم شدن رابطمون بود.
نفس عمیقی کشید...
- آرش گفت که پدرتون من و بخشیده.
اینبار من خیره شدم به انگشتهام، درست میگفت بابا هیچ کدورتی با آقا شایان نداشت در کمال نامردی آقاشایان، حتی بابام گفته بود
کامنت....
سرم گذاشتم روی شونهی آرش با صدای لرزون و بغض آلودی ادامه دادم:
- تنهام گذاشت، اینجا دیگه نامردی کرد!
آرش دستش رو دورم حلقه کرد.
- گریه نکن، از پرهامی که من میشناسم فردا میاد پیشت...
پوزخندی زدم.
- برای همیشه از ایران رفت.
انگار آرش توقع شنیدن این جمله رو نداشت با تعجب خندید.
- مگه آدم عاشق میره؟!
سعی کردم آروم باشم اشکهام رو پاک کردم.
- ولی این...
بوسهای روی موهام زد.
- درست میشه نگران نباش.
با صدای در، سرم رو از روی شونه آرش بلند کردم اشکهام رو پاک و صدام رو صاف کردم.
- آرش بمون بزار ببینم آقا محمد چی میگه.
سرش رو تکون داد.
رفتم سمت در کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم،
آقا شایان پشتش به من بود، برگشت طرفم...
- سلام خوبی دخترم؟
سرم رو تکون دادم از جلوی در رفتم کنار تا بیاد داخل، آرش به احترامش بلند شد، باهم دست دادن.
برای آقا شایان چای ریختم و بردم جلوش گذاشتم؛ روی مبل روبهروی آقاشایان نشستم.
- خونه خوشگلی داری.
لبخندی زدم، ادامه داد:
- اومدم اینبار من و ببخشی و برم.
آرش خندید، شایان برگشت طرف آرش.
- آقا آرش که میبخشن مگه نه؟
با تعجب زل زدم به آرش که داشت میخندید.
- من حرفی ندارم!
با تعجب به آرش که ریلکس بود، خیره شده بودم که آقاشایان لبخند مهربونی زد.
- چند روز پیش رفتیم پیش آرش قضیه رو بهش گفتم من و پرهام...
نمیدونم تا اسم پرهام میاومد غبار غم توی قلبم مینشست، نفسم رو دادم بیرون آقا شایان ادامه داد:
- آرش میگفت پدرتون میگفت از دست من دلخور نیست؛ پدرتون خیلی مرد بزرگی بود؛ حیف قدرش رو ندونستم و شراکتمون باعث از بین رفتن رابطه برادریمون شد.
سرش رو انداخت پایین...
- من قدرشون رو ندونستم؛ اما اون از اول همیشه باعث محکم شدن رابطمون بود.
نفس عمیقی کشید...
- آرش گفت که پدرتون من و بخشیده.
اینبار من خیره شدم به انگشتهام، درست میگفت بابا هیچ کدورتی با آقا شایان نداشت در کمال نامردی آقاشایان، حتی بابام گفته بود
کامنت....
۱۱.۲k
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.