پارت۲۲
پارت۲۲
(ایمان)
قدم زدن نیمه شب شده بود کار هر شبم.دلم نمیخواست برم خونه.وقتی تنها می شدم نمیتونستم بهش فکر نکنم.وقتی میدیدمش نمیتونستم ازش چشم بردارم.
به خاطر این کارام از خودم متنفر بودم.مینو دیگه متاهل بود.این افکار من غلطن...باید خودمو جمع و جور میکردم...اما دوباره خودمو جلوی خونه ی مینو پیدا کردم...
تو دلم به خودم لعنت فرستادم و راهمو کج کردم اما چیزی توجهمو جلب کرد.ماشینی از خونه بیرون اومد.پشت دیوار مخفی شدم.زیر لب گفتم
_شایان ساعت ۳ صبح کجا داره میره...
چیزی توی سرم میگفت باید دنبالش برم.تا خیابون دوییدم و بی اینکه متوجه من بشه یه تاکسی گرفتم و دنبالش رفتم.
به راننده تاکید میگردم گمش نکنه.توی دلم دعا دعا میکردم حدسم اشتباه باشه.دعا میکردم مینو پیش آدم درستیه...
کمی بعد پیچید توی کوچه ی خلوتی که بیشتر ساختمونای نیمه کاره داشت.از راننده خواستم تا دور تر از شایان نگه داره و منتظرم بمونه.
مسیری رو پیاده رفتم و با فاصله پشت ساختمونی ایستادم.شایان داشت با یه مرد صحبت میکرد که پشتش به من بود.به خودم گفتم
_اخه به تو چه ربطی داره ایمان...
ولی نمیتونستم مشکوک نشم...سعی کردم بفهمم چی میگن ولی فاصله بیشتر ازین بود که متوجه حرفاشون بشم.خودمو مجاب کردم که کادم اشتباهه و همین الان باید ازونجا برم ولی وقتی مرد ناشناس برگشت سرجام خشکم زد...
_شریفی اینجا چیکار میکنه دیگه؟!
(ایمان)
قدم زدن نیمه شب شده بود کار هر شبم.دلم نمیخواست برم خونه.وقتی تنها می شدم نمیتونستم بهش فکر نکنم.وقتی میدیدمش نمیتونستم ازش چشم بردارم.
به خاطر این کارام از خودم متنفر بودم.مینو دیگه متاهل بود.این افکار من غلطن...باید خودمو جمع و جور میکردم...اما دوباره خودمو جلوی خونه ی مینو پیدا کردم...
تو دلم به خودم لعنت فرستادم و راهمو کج کردم اما چیزی توجهمو جلب کرد.ماشینی از خونه بیرون اومد.پشت دیوار مخفی شدم.زیر لب گفتم
_شایان ساعت ۳ صبح کجا داره میره...
چیزی توی سرم میگفت باید دنبالش برم.تا خیابون دوییدم و بی اینکه متوجه من بشه یه تاکسی گرفتم و دنبالش رفتم.
به راننده تاکید میگردم گمش نکنه.توی دلم دعا دعا میکردم حدسم اشتباه باشه.دعا میکردم مینو پیش آدم درستیه...
کمی بعد پیچید توی کوچه ی خلوتی که بیشتر ساختمونای نیمه کاره داشت.از راننده خواستم تا دور تر از شایان نگه داره و منتظرم بمونه.
مسیری رو پیاده رفتم و با فاصله پشت ساختمونی ایستادم.شایان داشت با یه مرد صحبت میکرد که پشتش به من بود.به خودم گفتم
_اخه به تو چه ربطی داره ایمان...
ولی نمیتونستم مشکوک نشم...سعی کردم بفهمم چی میگن ولی فاصله بیشتر ازین بود که متوجه حرفاشون بشم.خودمو مجاب کردم که کادم اشتباهه و همین الان باید ازونجا برم ولی وقتی مرد ناشناس برگشت سرجام خشکم زد...
_شریفی اینجا چیکار میکنه دیگه؟!
- ۳.۶k
- ۱۳ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط