داستان کوتاه ق۲"🔞
ادامہ پست قبلے؛)
تااینکه ی شب خونه دوستم تنها بودیم ک یک دفعه دیدم ی سینی پر از استکان انگار که یکی محکم بزاره زمین صداش تو سرم پیجید بلند شدم دیدم تموم استکان ها شکسته دخترمو باردار بودم و اذیت هاشون ۲ برابر شده بود تا حدی ک یک شب تو خواب حس کردم دارن منو میزنن از خواب بیدار شدم دیدم تموم دستم کبود شده خواستم ب شوهرم و خواهرم نشون بدم ک دیدم اصلا ردی ازش نمونده لباس هامو بر میداشتن تو حموم همیشه صدای خندشون رو میشنویدم. کم مونده بود دیوونه بشم دوران بارداریم ب سختی گذشت و فارغ شدم دکتر گفته بود ب هیچ وجه زیر سر دخترت بالشت نذار یک روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم زیر سر دخترم ی بالشت بزرگه..
به شوهرم گفتم که این چه کاریه گفت که من میدونم نباید زیر سرش بالش بزارم من نزاشتم
دخترمم کنار من اذیت میشد شباهمش کنارم یکیو حس میکردمو بهم حس خفگی میداد. بعد یک مدت متوجه شدم که دعاهام پاره شده و اینا باز اومدن سراغم
دوباره رفتم پیش دعانویس ولی ب قصد بر قرار کردن ارتباط با جنم اما شخص دعانویس نظرمو عوض کرد بهم دوباره دعا داد اما بی تاثیر ولی اینبار از اینکه پیشم بودن نمیترسیدم گاهی تو خونه باهاشون حرف میزنم و جواب سوالام رو انگار از تو ذهنم میگذرونن من الان ۲۸ سال سن دارم و بودن اینا کنار من و خونوادم عادی شده و فقط تنها ترسم دخترمه که از طریق اونا اذیت میشه•••!!؛)
#ترسناک
#ترس
#وحشت
#وحشتناک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
تااینکه ی شب خونه دوستم تنها بودیم ک یک دفعه دیدم ی سینی پر از استکان انگار که یکی محکم بزاره زمین صداش تو سرم پیجید بلند شدم دیدم تموم استکان ها شکسته دخترمو باردار بودم و اذیت هاشون ۲ برابر شده بود تا حدی ک یک شب تو خواب حس کردم دارن منو میزنن از خواب بیدار شدم دیدم تموم دستم کبود شده خواستم ب شوهرم و خواهرم نشون بدم ک دیدم اصلا ردی ازش نمونده لباس هامو بر میداشتن تو حموم همیشه صدای خندشون رو میشنویدم. کم مونده بود دیوونه بشم دوران بارداریم ب سختی گذشت و فارغ شدم دکتر گفته بود ب هیچ وجه زیر سر دخترت بالشت نذار یک روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم زیر سر دخترم ی بالشت بزرگه..
به شوهرم گفتم که این چه کاریه گفت که من میدونم نباید زیر سرش بالش بزارم من نزاشتم
دخترمم کنار من اذیت میشد شباهمش کنارم یکیو حس میکردمو بهم حس خفگی میداد. بعد یک مدت متوجه شدم که دعاهام پاره شده و اینا باز اومدن سراغم
دوباره رفتم پیش دعانویس ولی ب قصد بر قرار کردن ارتباط با جنم اما شخص دعانویس نظرمو عوض کرد بهم دوباره دعا داد اما بی تاثیر ولی اینبار از اینکه پیشم بودن نمیترسیدم گاهی تو خونه باهاشون حرف میزنم و جواب سوالام رو انگار از تو ذهنم میگذرونن من الان ۲۸ سال سن دارم و بودن اینا کنار من و خونوادم عادی شده و فقط تنها ترسم دخترمه که از طریق اونا اذیت میشه•••!!؛)
#ترسناک
#ترس
#وحشت
#وحشتناک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۴.۶k
۲۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.