تک پارتی جیهوپـــ
درسته، باید برم دانشگاه...ولی نه افسردگی دارم، ن خانواده ی بدی، ون از مدرسه بدم میاد...داستان متفاوت؟ فراتر از اون...
بعد از کلنجار رفتنای پی در پی با بند کفشم بالاخره موفق شدم ببندمش...حداقل میتونم بگم اونقد خوش شانس هستم که نیاز نیست ی عالمه پیاده روی کنم، چون مدرسه دقیق کنار خونمه...
بدون توجه به جلوم داشتم ب دوستم پیام میدادم تا ببینم امروز میاد دانشگاه یا ن ک بوم...
با ی پسر تقریبا جوونی برخورد کردم ک انگار من بهش نخوردم، خودش داشته میدوییده و محکم میخوره بهم...
_م-معذرت میخوام...
دستشو دراز کرد تا بلندم کنه، ولی دستشو پس زدم و خودم بلند شدم...
_قبل اینکه کسی بیاد باید بهت ی چیزی بگم...
+نمـــ
نزاشت حرفمو تموم کنم...محکم دستمو گرفت و پشت مدرسه بردتم....جوری ک دستمو گرفته بود میتونستم راحت بگم قاتله...خواستم جیغ و داد کنم، ولی محکم دهنمو گرفت...
قبل از ساعت ده و نیم با معلمت هرطور شده دعوا کن و هرچقدر میتونی از دانشگاه دور شو...حتی از خونت...
قبل ازینکه بزاره ری اکشنی نشون بدم بدو بدو فرار میکنه...پسره ی مشنگ...خب الان تا ساعت ده و نیم از استرس دل درد میگیرم میمیرم ککک...اصلا مهم نیست، شاید داشت چرت و پرت میگفت...در هر صورت، هنوز ساعت هفته...
ساعتها گذشته بود و غرق نوشتن تکالیفم بودم ک چشمم ب ساعتم میخوره... 10:12...شت شت شت شت...تازه یادم رفته بود...ینی واقعا باید برم با استادم بخاطر ی پسری ک حتی نمیدونم عقلش سالمه یا ن دعوا کنم؟ نو نو نو...
خب، دعوا کردم☺☺
سمت استادم ادامس پرت کردم ک محکم خورد ب سرش و چسبید ب موهای نازنینش...قبل ازینکه بگه "بیروننن" خودم رفتم بیرون و بدو بدو سمت خونه ی مامان بزرگم رفتم...حتی اگ چرت و پرتم گفته باشه حداقل ب نفعمه...چی بهتر از شیرینی های مامان بزرگم؟
انقدر با مامان بزرگم غرق صحبت شده بودم ک یادم رفت ساعت شیش و نیم شده...گوشیمو برداشتم تا برم خونه ولی دیدم نزدیک هزارانتا تماس از دست رفته ازدوستام دارم... همشونم دوستای دوران راهنماییم بودن...خیلی وقته از اون منطقه اومدیم، ینی چیکارم دارن؟
ب اخرین شماره ی موبایلم زنگ زدم...
+لینااااا، کشتی خودتو انقد زنگ زدییییی. چیشده؟
لینا بعد از کشیدن عمیق ترین نفس ممکن با خیال راحت شروع کرد ب حرف زدن...
لینا: امروز دانشگاه نرفتی ک؟
+ن، چطور؟
نیلا: ساعت ده و نیم یازده دانشگاهتون اتیش گرفت...
الان سه ساله ک ازون روز میگذره...هنوز ک هنوزه نفهمیدم اون پسر کی بود...حتی نمیدونم فرشته بود یا روح، خیال بود یا واقعیت...ولی میدونم جونم و بهش مدیونم...
بعد از کلنجار رفتنای پی در پی با بند کفشم بالاخره موفق شدم ببندمش...حداقل میتونم بگم اونقد خوش شانس هستم که نیاز نیست ی عالمه پیاده روی کنم، چون مدرسه دقیق کنار خونمه...
بدون توجه به جلوم داشتم ب دوستم پیام میدادم تا ببینم امروز میاد دانشگاه یا ن ک بوم...
با ی پسر تقریبا جوونی برخورد کردم ک انگار من بهش نخوردم، خودش داشته میدوییده و محکم میخوره بهم...
_م-معذرت میخوام...
دستشو دراز کرد تا بلندم کنه، ولی دستشو پس زدم و خودم بلند شدم...
_قبل اینکه کسی بیاد باید بهت ی چیزی بگم...
+نمـــ
نزاشت حرفمو تموم کنم...محکم دستمو گرفت و پشت مدرسه بردتم....جوری ک دستمو گرفته بود میتونستم راحت بگم قاتله...خواستم جیغ و داد کنم، ولی محکم دهنمو گرفت...
قبل از ساعت ده و نیم با معلمت هرطور شده دعوا کن و هرچقدر میتونی از دانشگاه دور شو...حتی از خونت...
قبل ازینکه بزاره ری اکشنی نشون بدم بدو بدو فرار میکنه...پسره ی مشنگ...خب الان تا ساعت ده و نیم از استرس دل درد میگیرم میمیرم ککک...اصلا مهم نیست، شاید داشت چرت و پرت میگفت...در هر صورت، هنوز ساعت هفته...
ساعتها گذشته بود و غرق نوشتن تکالیفم بودم ک چشمم ب ساعتم میخوره... 10:12...شت شت شت شت...تازه یادم رفته بود...ینی واقعا باید برم با استادم بخاطر ی پسری ک حتی نمیدونم عقلش سالمه یا ن دعوا کنم؟ نو نو نو...
خب، دعوا کردم☺☺
سمت استادم ادامس پرت کردم ک محکم خورد ب سرش و چسبید ب موهای نازنینش...قبل ازینکه بگه "بیروننن" خودم رفتم بیرون و بدو بدو سمت خونه ی مامان بزرگم رفتم...حتی اگ چرت و پرتم گفته باشه حداقل ب نفعمه...چی بهتر از شیرینی های مامان بزرگم؟
انقدر با مامان بزرگم غرق صحبت شده بودم ک یادم رفت ساعت شیش و نیم شده...گوشیمو برداشتم تا برم خونه ولی دیدم نزدیک هزارانتا تماس از دست رفته ازدوستام دارم... همشونم دوستای دوران راهنماییم بودن...خیلی وقته از اون منطقه اومدیم، ینی چیکارم دارن؟
ب اخرین شماره ی موبایلم زنگ زدم...
+لینااااا، کشتی خودتو انقد زنگ زدییییی. چیشده؟
لینا بعد از کشیدن عمیق ترین نفس ممکن با خیال راحت شروع کرد ب حرف زدن...
لینا: امروز دانشگاه نرفتی ک؟
+ن، چطور؟
نیلا: ساعت ده و نیم یازده دانشگاهتون اتیش گرفت...
الان سه ساله ک ازون روز میگذره...هنوز ک هنوزه نفهمیدم اون پسر کی بود...حتی نمیدونم فرشته بود یا روح، خیال بود یا واقعیت...ولی میدونم جونم و بهش مدیونم...
۳۱.۵k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.