تک پارتی تهیونگـــ
7:12 am
اگ فقط بخاطر اون ی نفر نبود، عمرا پامو تو این خراب شده میزاشتم...جایی ک با مزخرفاتشون باعث میشن ریشه ی استعدادهای دانشجوهاشون خشک ش...همشون قرار نیست مثل من ب خودشون بیان، ولی خوشحالم حداقل چندنفری فهمیدن درس قرار نیست پول ایندشون باشه...
کیفمو توی کمد شماره 316 گذاشتم...تا درشو بستم با همون پسر عجیب غریب مدرسه روبه رو شدم...همونی ک باعث شد بخاطرش ساعتها مدرسه و تحمل کنم تا فقط پنج دقیقه بتونم ببینمش...در کمدمو قفل کردم و با لبخند سمتش برگشتم تا بالاخره بحث و باز کنم؛ ولی مثل همیشه ب کل غیب شده بود...
بعد از ساعتها مزخرفات تونستم جون سالم بدر ببرم و سمت و کمد وسایل تهیونگ برم...تصمیم گرفتم توی ی نامه بهش بگم ک چ حسی بهش دارم...شروع کردم ب نوشتن، کاری ک هرشب انجام میدم ولی ذره ای از اورثینکام کم نمیکنه...
" دییِر تهیونگ...
ازونجایی ک حتی بهم فرصت حرف زدن ندادی، تصمیم گرفتم توی برگه هرچیزی ک تو این دوسال میخواستم بدونی و بگم...
خب، نمیدونم اولین باری ک همدیگه و دیدیم یادته یا نه، ولی من خوب یادمه...اون موقع ترم اولی بودم و هیچ دوستی نداشتم، خواستم باهات دوست شم ولی مثل همیشه غیب شدی...نمیدونم، شاید از حرف زدن خوشت نمیاد...شایدم اصلا از من خوشت نمیاد...ولی اگر بهت نگم مطمعنم حالم از خودم بهم میخوره...
برای اولین بار وقتی تو کلاس علوم موفق شدم پیشت بشینم، ذره ای از درس متوجه نشدم...ولی فهمیدم جوری توی چشمهات غرق شدم ک هنوزم وقتی بهش فکر میکنم احساس خفگی بهم دست میده...حتی یادمه دوتا خال روی سمت چپ صورتت داشتی...
امیدوارم حرفامو درک کنی، از وقتی خواهرمو از دست دادم حرف زدن برام سخت شده ولی تو باعث شدی فقط با ی ثانیه نگاه کردن بهت همه چی یادم بره...
دوست دارم...امیدوارم مثل همیشه ایگ نشم...
دوستدار تو، مین ات"
بعد از تموم کردن نامش، سمت کمدی ک روش نوشته بود 'قبل ازینکه بهش دست بزنی اجازه بگیر' رفت و بدون توجه ب متن، درو باز کرد تا نامشو توی کمد بزاره...ولی بعد باز کردن در، چیز سنگینی روش افتاد...
اوه، اون خواهرش بود...همونی ک دوساله دنبال جنازشن...
☺☺☺
اگ فقط بخاطر اون ی نفر نبود، عمرا پامو تو این خراب شده میزاشتم...جایی ک با مزخرفاتشون باعث میشن ریشه ی استعدادهای دانشجوهاشون خشک ش...همشون قرار نیست مثل من ب خودشون بیان، ولی خوشحالم حداقل چندنفری فهمیدن درس قرار نیست پول ایندشون باشه...
کیفمو توی کمد شماره 316 گذاشتم...تا درشو بستم با همون پسر عجیب غریب مدرسه روبه رو شدم...همونی ک باعث شد بخاطرش ساعتها مدرسه و تحمل کنم تا فقط پنج دقیقه بتونم ببینمش...در کمدمو قفل کردم و با لبخند سمتش برگشتم تا بالاخره بحث و باز کنم؛ ولی مثل همیشه ب کل غیب شده بود...
بعد از ساعتها مزخرفات تونستم جون سالم بدر ببرم و سمت و کمد وسایل تهیونگ برم...تصمیم گرفتم توی ی نامه بهش بگم ک چ حسی بهش دارم...شروع کردم ب نوشتن، کاری ک هرشب انجام میدم ولی ذره ای از اورثینکام کم نمیکنه...
" دییِر تهیونگ...
ازونجایی ک حتی بهم فرصت حرف زدن ندادی، تصمیم گرفتم توی برگه هرچیزی ک تو این دوسال میخواستم بدونی و بگم...
خب، نمیدونم اولین باری ک همدیگه و دیدیم یادته یا نه، ولی من خوب یادمه...اون موقع ترم اولی بودم و هیچ دوستی نداشتم، خواستم باهات دوست شم ولی مثل همیشه غیب شدی...نمیدونم، شاید از حرف زدن خوشت نمیاد...شایدم اصلا از من خوشت نمیاد...ولی اگر بهت نگم مطمعنم حالم از خودم بهم میخوره...
برای اولین بار وقتی تو کلاس علوم موفق شدم پیشت بشینم، ذره ای از درس متوجه نشدم...ولی فهمیدم جوری توی چشمهات غرق شدم ک هنوزم وقتی بهش فکر میکنم احساس خفگی بهم دست میده...حتی یادمه دوتا خال روی سمت چپ صورتت داشتی...
امیدوارم حرفامو درک کنی، از وقتی خواهرمو از دست دادم حرف زدن برام سخت شده ولی تو باعث شدی فقط با ی ثانیه نگاه کردن بهت همه چی یادم بره...
دوست دارم...امیدوارم مثل همیشه ایگ نشم...
دوستدار تو، مین ات"
بعد از تموم کردن نامش، سمت کمدی ک روش نوشته بود 'قبل ازینکه بهش دست بزنی اجازه بگیر' رفت و بدون توجه ب متن، درو باز کرد تا نامشو توی کمد بزاره...ولی بعد باز کردن در، چیز سنگینی روش افتاد...
اوه، اون خواهرش بود...همونی ک دوساله دنبال جنازشن...
☺☺☺
۴۷.۱k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.