تک پارتی تهیونگـــ
مونم=عشقم
+تهیونگا؟ کسی اینجا نیست...میتونی بیای...
با حلقه شدن دستای بزرگ تهیونگ دورش، ب خودش اومد...اون احساس نکرد؛ فقط دید...
_من خیلی وقته اینجام، دارلینگ....
صدای نفس عمیقه ات راحت قابل شنیدن بود...اون با همه فرق داشت...شاید از نظر بقیه داستان عشقش فقط ی قصه برای بچه های پنج شیش ساله ای ک ب پرنسس های دیزنی اعتقاد دارن باشه، ولی اونها هیچوقت همچین حسی و تجربه نکردن تا بخوان نظری بدن...
اون میتونست ببینتش، ولی نمیتونست حسش کنه
میتونست صداشو بشنوه، ولی ن از اعماق وجودش
میتونست بغلش کنه، ولی فقط توی رویاهاش
میتونست عمیقا نگاهش کنه، ولی ن مثل ی انسان...
_چه چیزی باعث شده مونَمُ توی چشمهای صحراییش بارون بباره؟!
+تو هیچوقت نمیتونی درک کنی...میدونی وقتی حتی نمیتونم بغلت کنم چه حسی بهم دست میده؟!...
_بیخیال مُونَمُ، ژِتَدو...
ات از حرص زیاد با شتاب سمت تهیونگ برگشت...
+دوباره برگشتی ب حالت کارخونه؟ درسته تو زمان خودت گیر کردی، ولی تو ک تا الان کنترلش کردی...
_معذرت میخوام...میدونی، کلمات فرانسوی معادلی با زبونهای دیگه ندارن...ولی خب اگر بخوام خیلی پیش پا افتاده بگم منظورم همون "میپرستمت" بود...!!
+تهیونگا؟...!
با قاب شدن صورتش توسط دستای بی حس جسم، یا هوای روبه روش، کمی ب خودش اومد...
_بله، مُونَمُ؟
+خسته شدم...همه فکر میکنن خیالاتی شدم...اونا نمیتونن درکم کنن...بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم چی میشد اگ تو زمان تو به دنیا اومده بودم و الان واقعا کنارت بودم...
+کی میتونم واقعا حست کنم؟
تهیونگ چشمهای مشکیشو ک الان با هوا یکسان بودن روی هم فشرد...نفس عمیقی کشید...انگشتهای کشیدشو ک الان اصلشون توی خاک بودن و اروم اروم روی پوست نرم ات کشید...بعد از گذاشتن بوسه ی اروم و بی حسی روی پیشونی ات، بالاخره زبون باز کرد...
_ب زودی ات، ب زودی...موقعی ک تو هم روحت ازاد شد...موقعی ک تونستی بالاخره از همه ی ادمهای بی درک دور شی و بیای توی اغوش خودم...
_بهت قول میدم اولین لحظه ای ک تونستیم همدیگه و حس کنیم و هیچوقت یادت نره، مونَمو...
اون عاشق پسری شده بود ک توی دوران خودش، سال 1897، پرنسه فرانسه بود...البته، جسمش سالهاست با کرم های زیر خاک دست و پنجه نرم کرده، اون عاشق روحش شده بود...
+تهیونگا؟ کسی اینجا نیست...میتونی بیای...
با حلقه شدن دستای بزرگ تهیونگ دورش، ب خودش اومد...اون احساس نکرد؛ فقط دید...
_من خیلی وقته اینجام، دارلینگ....
صدای نفس عمیقه ات راحت قابل شنیدن بود...اون با همه فرق داشت...شاید از نظر بقیه داستان عشقش فقط ی قصه برای بچه های پنج شیش ساله ای ک ب پرنسس های دیزنی اعتقاد دارن باشه، ولی اونها هیچوقت همچین حسی و تجربه نکردن تا بخوان نظری بدن...
اون میتونست ببینتش، ولی نمیتونست حسش کنه
میتونست صداشو بشنوه، ولی ن از اعماق وجودش
میتونست بغلش کنه، ولی فقط توی رویاهاش
میتونست عمیقا نگاهش کنه، ولی ن مثل ی انسان...
_چه چیزی باعث شده مونَمُ توی چشمهای صحراییش بارون بباره؟!
+تو هیچوقت نمیتونی درک کنی...میدونی وقتی حتی نمیتونم بغلت کنم چه حسی بهم دست میده؟!...
_بیخیال مُونَمُ، ژِتَدو...
ات از حرص زیاد با شتاب سمت تهیونگ برگشت...
+دوباره برگشتی ب حالت کارخونه؟ درسته تو زمان خودت گیر کردی، ولی تو ک تا الان کنترلش کردی...
_معذرت میخوام...میدونی، کلمات فرانسوی معادلی با زبونهای دیگه ندارن...ولی خب اگر بخوام خیلی پیش پا افتاده بگم منظورم همون "میپرستمت" بود...!!
+تهیونگا؟...!
با قاب شدن صورتش توسط دستای بی حس جسم، یا هوای روبه روش، کمی ب خودش اومد...
_بله، مُونَمُ؟
+خسته شدم...همه فکر میکنن خیالاتی شدم...اونا نمیتونن درکم کنن...بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم چی میشد اگ تو زمان تو به دنیا اومده بودم و الان واقعا کنارت بودم...
+کی میتونم واقعا حست کنم؟
تهیونگ چشمهای مشکیشو ک الان با هوا یکسان بودن روی هم فشرد...نفس عمیقی کشید...انگشتهای کشیدشو ک الان اصلشون توی خاک بودن و اروم اروم روی پوست نرم ات کشید...بعد از گذاشتن بوسه ی اروم و بی حسی روی پیشونی ات، بالاخره زبون باز کرد...
_ب زودی ات، ب زودی...موقعی ک تو هم روحت ازاد شد...موقعی ک تونستی بالاخره از همه ی ادمهای بی درک دور شی و بیای توی اغوش خودم...
_بهت قول میدم اولین لحظه ای ک تونستیم همدیگه و حس کنیم و هیچوقت یادت نره، مونَمو...
اون عاشق پسری شده بود ک توی دوران خودش، سال 1897، پرنسه فرانسه بود...البته، جسمش سالهاست با کرم های زیر خاک دست و پنجه نرم کرده، اون عاشق روحش شده بود...
۳۳.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.