تک پارتی جیمینـــ
فقط و فقط میدوییدی...نباید دستش بهت میرسید...بعد از کلی پیچیدن تو کوچه های مختلف، تو ی بن بست گیر میوفتی...
_ات، کارمو سخت نکن...میدونی ک انتخواب دیگه ای ندارم
ات حقه ی دیگه ای نداشت...جیمین دوست صمیمیش بود و از تک تک حرکات بعدش خبر داشت...
+میفهمی داری چیکار میکنی؟ اصلا میدونی من کیم؟ من بهترین دوستتم جیمین، ما تنها ادمای مورد اعتماد همدیگه ایم...
_میدونم میدونم، ولی من راه دیگه ای ندارم...باید دستگیرت کنم...
+کی گفته؟ ما میتونیم باهم فرار کنیم...
با حرفش باعث سکوت عمیقی بینشون شد...جیمین انقدر غرق فکر کردن شده بود ک یادش رفت کجاست...
_ف-فرار؟...ازم انتظار داری بهت اعتماد کنم؟
ات ک میدونست قراره همچین چیزی بشنوه، اروم اروم نزدیک جیمین شد و دستاشو گرفت...
+ما میتونیم از دست همشون فرار کنیم و زندگی عاشقانمون و ادامه بدیم...
جیمین لحظه ای چشمهاشو محکم بست...قبلا فکراشو کرده بود، الان فقط میتونست بگه "تا اخرش همراهتم..."
با رسیدن پلیس ها بهشون، ات محکم دستای تقریبا کوچیک جیمین میگیره و میرن تو ماشین ات...
+نیاز نیست نگران باشی...کارم تو رانندگی حرف نداره...
بعد از گفتن حرفش شروع کرد با تمام وجود، تند رانندگی کردن...قرار بود از ی دریاچه ی کوچیکی بگذرن تا ب جزیره ای برسن ک قراره خونشون باشه...هیچکی ب ذهنشم نمیرسه قراره تو همچین جزیره ی دور افتاده ای زندگی کنن...
بعد از گذروندن دریاچه بالاخره ب جزیره رسیدن...جیمین بعد از اینکه ب خودش اومد، پیاده شد...
_باورم نمیشه ات، تو فوق العاده ای...
+عجله کن جیمینا، باید کلبه و بازسازی کنیم...
یونجون: مامان تو واقعا ی گنگستری...
لیا: و بابا هم ی گود بویه ب تمام معنا...
جیمین همونطور ک غرق دیدن بچه هاش بود، خنده ی ارومی میکنه...
_درسته، مادرتون خیلی خیلی شجاعه...
ات اروم ب شونه ی جیمین میزنه...
+درسته من خیلی شجاعه، ولی شبا جدی جدی از پدرتون میترسم...
جیمین دوباره با حرف ات صدای خندش بالا میره...
_اوه، بعدش چی؟ حتما ی دایناسوره گنده میشم, ن؟
بعد از گاز گرفته شدن لپش توسط ات، با قاطعیت جوابش و میگیره...
+تو واقعا پسره خنگه منی...
_ات، کارمو سخت نکن...میدونی ک انتخواب دیگه ای ندارم
ات حقه ی دیگه ای نداشت...جیمین دوست صمیمیش بود و از تک تک حرکات بعدش خبر داشت...
+میفهمی داری چیکار میکنی؟ اصلا میدونی من کیم؟ من بهترین دوستتم جیمین، ما تنها ادمای مورد اعتماد همدیگه ایم...
_میدونم میدونم، ولی من راه دیگه ای ندارم...باید دستگیرت کنم...
+کی گفته؟ ما میتونیم باهم فرار کنیم...
با حرفش باعث سکوت عمیقی بینشون شد...جیمین انقدر غرق فکر کردن شده بود ک یادش رفت کجاست...
_ف-فرار؟...ازم انتظار داری بهت اعتماد کنم؟
ات ک میدونست قراره همچین چیزی بشنوه، اروم اروم نزدیک جیمین شد و دستاشو گرفت...
+ما میتونیم از دست همشون فرار کنیم و زندگی عاشقانمون و ادامه بدیم...
جیمین لحظه ای چشمهاشو محکم بست...قبلا فکراشو کرده بود، الان فقط میتونست بگه "تا اخرش همراهتم..."
با رسیدن پلیس ها بهشون، ات محکم دستای تقریبا کوچیک جیمین میگیره و میرن تو ماشین ات...
+نیاز نیست نگران باشی...کارم تو رانندگی حرف نداره...
بعد از گفتن حرفش شروع کرد با تمام وجود، تند رانندگی کردن...قرار بود از ی دریاچه ی کوچیکی بگذرن تا ب جزیره ای برسن ک قراره خونشون باشه...هیچکی ب ذهنشم نمیرسه قراره تو همچین جزیره ی دور افتاده ای زندگی کنن...
بعد از گذروندن دریاچه بالاخره ب جزیره رسیدن...جیمین بعد از اینکه ب خودش اومد، پیاده شد...
_باورم نمیشه ات، تو فوق العاده ای...
+عجله کن جیمینا، باید کلبه و بازسازی کنیم...
یونجون: مامان تو واقعا ی گنگستری...
لیا: و بابا هم ی گود بویه ب تمام معنا...
جیمین همونطور ک غرق دیدن بچه هاش بود، خنده ی ارومی میکنه...
_درسته، مادرتون خیلی خیلی شجاعه...
ات اروم ب شونه ی جیمین میزنه...
+درسته من خیلی شجاعه، ولی شبا جدی جدی از پدرتون میترسم...
جیمین دوباره با حرف ات صدای خندش بالا میره...
_اوه، بعدش چی؟ حتما ی دایناسوره گنده میشم, ن؟
بعد از گاز گرفته شدن لپش توسط ات، با قاطعیت جوابش و میگیره...
+تو واقعا پسره خنگه منی...
۳۵.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.