رمان یادت باشد ۲۲۶

#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_بیست_و_شش
انشالله که چیزی نمیشه. من از حمید قول گرفتم سالم برگرده. تو هم نگران نباش. به ما سر بزن. مادر حمید یک کم بی تابی میکنه. بعد هم گوشی را داد به عمه. از همان سلام اول به راحتی میشد دلتنگی را از صدایش حس کرد. بعد از کمی صحبت، از این که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم، چون واقعا اوضاع خوبی نداشتم. عمه حال مرا خوب می فهمید، چون پدر شوهرم از دفاع مقدس بود. بارها عمه در موقعیتی شبیه به شرایط من قرار گرفته بود. برای همین خوب می دانست که دوری یک زن از شوهر چقدر می تواند سخت باشد.
حوالی ساعت یازده صبح بود. داشتم پله
ها را جارو میکردم که تلفن زنگ خورد. پله ها را دوتا یکی کردم. سریع آمدم پای گوشی. پیش شماره های سوریه را می دانستم؛ چون قبلا رفقای حمید از سوریه زنگ زده بودند. تا شماره را دیدم فهمیدم خود حمید است. گوشی را که برداشتم با شنیدن صدای حمید خیالم راحت شد که صحیح و سالم رسیده اند. بعد از احوال پرسی، گفتم: «چرا از دیروز من رو بی خبر گذاشتی؟ از یکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی. نگرانت شدم.» گفت: «شرمنده فرزانه جان. جور نشد از کسی گوشی بگیرم.» پرسیدم: «حرم رفتید؟ هر وقت رفتید حتما من رو دعا کن. نایب الزیاره همه باش.» گفت: «هنوز حرم نرفتیم. هر وقت رفتیم حتما یادت می کنم. اینجا همه چی خوبه. نگران باشید.» نمی شد زیاد صحبت کنیم. مشخص بود بقیه هم داخل صف هستند که تماس بگیرند. صدا خیلی با تأخیر می رفت. آخرین حرفم این شد من را بی خبر نگذارد و هر وقت شد تماس بگیرد. همان روز ساعت هفت شب دوباره تماس گرفت. علی به شوخی خندید و گفت «حمید اونقدر فرزانه رو دوست داره، فکر کنم همون....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
دیدگاه ها (۱)

رمان یادت باشد ۲۲۷

رمان یادت باشد ۲۲۸

رمان یادت باشد ۲۲۵

رمان یادت باشد۲۲۴

دختری که آرزو داشت

black flower(p,241)

سه پارتی هیسونگ p1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط