دوپارتی کوک
دوپارتی کوک
#part ¹
(محافظ شخصی)
های من یوری ام و امسال سال آخرمه ینی سال بعد میرم دانشگاه
من یک پسر خاله دارم به اسم جونگ کوک
من و کوک خیلی وقتا با هم وقت میگذرونیم چون مادر و پدر کوک کارخونه دارن و تو طول هفته غیر از جمعه خونه نیستن
مامان من به هیچ پسری اندازه کوک اعتماد نداره و انگار منو سپرده به اون
من و کوک تو یک مدرسه ایم اون یکسال از من بزرگتره و درس خوبی داره، ولی بخاطر اینکه تو یک کلاس باشیم یک سال تحصیلی رو کلا درس نخوند و مردود شد بخاطر همین امسال هر دومون تو یک کلاسیم
یوری: کوک واسه اولین روز مدرسه آماده ای
کوک: اهوم
بالاخره رسیدیم
دخترا زیادی نگاهمون میکردن
نمیدونم چرا ولی یهو رفتم و کوکی رو بغل کردم
کوک سرش و اورد پایین و با پوزخندی گفت:
این ینی حسودی؟...
گره دستامو باز کردم برگشتم و گفتم: ها؟ نه، فراموشش کن
خواستم برم که از پشتم کشید سمت خودش بعد که افتادم تو بغلش دستشو انذاخت دور گردنم و گفت:
اینجوری بهتره😉
منم مات نگاش میکردم
رفتیم تو کلاس
معلم ما زیادی قانونیه بخاطر همین پسرا یک طرف کلاسن دخترا یک طرف.
بالاخره زنگ خورد و با کوک رفتیم تو حیاط
که با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:
من یک سال تحصیلی مو تِر زدم که پیش تو باشم تو یک کلاس کنار هم بعد الان این چ وضعشه این چ معلمیه گیر ما اومدهه...
یوری: اروم باش، چیزی نشده که حالا
کوک: چیزی نشده! اون پسره عوضی کل زنگو داشت بهت نگاه میکرد(با انگشتش اشاره میکنه) بعد میگی چیزی نشده
یوری: چی داری میگی😐
کوک: اصلا باید همونجا حسابشو میرسیدم
داشت به سمتش هجوم میورد که دستشو کشیدم و گفتم:
ینی انقد واسم مهمم که میخوام بخاطر من دعوا کنی!
کوک برگشت سمتم و اروم اروم نزدیکم شد:
کوک: هنوز نفهمی چقد واسم مهمی!؟
صورتامون اونقدی فاصله نداشت...
که یهو زنگ کلاسا خورد
#part ¹
(محافظ شخصی)
های من یوری ام و امسال سال آخرمه ینی سال بعد میرم دانشگاه
من یک پسر خاله دارم به اسم جونگ کوک
من و کوک خیلی وقتا با هم وقت میگذرونیم چون مادر و پدر کوک کارخونه دارن و تو طول هفته غیر از جمعه خونه نیستن
مامان من به هیچ پسری اندازه کوک اعتماد نداره و انگار منو سپرده به اون
من و کوک تو یک مدرسه ایم اون یکسال از من بزرگتره و درس خوبی داره، ولی بخاطر اینکه تو یک کلاس باشیم یک سال تحصیلی رو کلا درس نخوند و مردود شد بخاطر همین امسال هر دومون تو یک کلاسیم
یوری: کوک واسه اولین روز مدرسه آماده ای
کوک: اهوم
بالاخره رسیدیم
دخترا زیادی نگاهمون میکردن
نمیدونم چرا ولی یهو رفتم و کوکی رو بغل کردم
کوک سرش و اورد پایین و با پوزخندی گفت:
این ینی حسودی؟...
گره دستامو باز کردم برگشتم و گفتم: ها؟ نه، فراموشش کن
خواستم برم که از پشتم کشید سمت خودش بعد که افتادم تو بغلش دستشو انذاخت دور گردنم و گفت:
اینجوری بهتره😉
منم مات نگاش میکردم
رفتیم تو کلاس
معلم ما زیادی قانونیه بخاطر همین پسرا یک طرف کلاسن دخترا یک طرف.
بالاخره زنگ خورد و با کوک رفتیم تو حیاط
که با عصبانیت برگشت سمتم و گفت:
من یک سال تحصیلی مو تِر زدم که پیش تو باشم تو یک کلاس کنار هم بعد الان این چ وضعشه این چ معلمیه گیر ما اومدهه...
یوری: اروم باش، چیزی نشده که حالا
کوک: چیزی نشده! اون پسره عوضی کل زنگو داشت بهت نگاه میکرد(با انگشتش اشاره میکنه) بعد میگی چیزی نشده
یوری: چی داری میگی😐
کوک: اصلا باید همونجا حسابشو میرسیدم
داشت به سمتش هجوم میورد که دستشو کشیدم و گفتم:
ینی انقد واسم مهمم که میخوام بخاطر من دعوا کنی!
کوک برگشت سمتم و اروم اروم نزدیکم شد:
کوک: هنوز نفهمی چقد واسم مهمی!؟
صورتامون اونقدی فاصله نداشت...
که یهو زنگ کلاسا خورد
۲.۴k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.