part 2

ویو ادمین :
سویون و خانوادش وارد حیاط عمارت شدن گل های زینتی با زیبایی خود دو طرف حیاط جلوه ی زیبایی به عمارت داده بودن ، سویون با ذوق سمت گل ها رفت و عطر انها را وارد ریه هایش کرد . تو همین حس و حال بود که صدایی اشنا رو از پشت سرش شنید ،
جونکوک : یعنی این گلا از من مهم ترن ؟
سویون با اشتیاق چرخید سمت جونکوک و وقتی که مطمئن شد جونکوکه به سرعت پرید تو بغلش و پاهاشو دور کمرش حلقه کرد.
جونکوک: اروم تر چته دختر .
جونکوک دخترک رو متقابلا بغلش کرد . بعد از چند مین سویون از بغل جونکوک امد بیرون .
جونکوک : دلم برا همین وحشی بازیات تنگ شده بود
سویون : جرئت داری یه بار دیگه بگو
جونکوک :وحشی دیگه
جونکوک که میدونست دیگه جای وایستادن نیست پا به فرار گذاشت و سویون هم افتاد دنبالش
سویون :وایستا
جونکوک : وحشی اگه میتونی منو بیا بگیر .
دخترک که عصبانی شده بودفکری به سرش زد ، سویون خودشو انداخت زمین و رو دو زانو نشست و دستشو گذاشت زمین و شروع کرد به نفس نفس زدن و سرفه کردن(سویون مشکل قلبی داره و الان اینجا داره سو استفاده میکنه)
سویون :جونکوک ...صبر...کن
جونکوک که خیلی نگاران شده بود خودشو سریع به سویون رسوند و به زانو کنارش نشست .
جونکوک : سویون خوبی؟
جونکوک یکی از دستاشو زد زیر زانو های دخترک و اون یکی دستشم زیر کمرش و دختر رو براید بغل کرد و برد داخل عمارت، جونکوک سویون رو گذاشت رو مبل و خودشم کنارش نشست،
جونکوک:یعدفعه چی شدی هاا؟
سویون :میشه اول یه لیوان اب برام بیاری ؟
جونکوک باشه ای زیر لب گفت و رفت سمت اشپز خونه و بعد از دو مین با یه لیوان اب برگشت ، سویون لیوان اب رو از دست جونکوک گرفت اما نخورد و اب ها رو ریخت توی صورت جونکوک و زد زیر خنده،
جونکوک خیلی عصبانی بود فقط بخاطر اینکه سویون الکی اون رو نگران کرده بود ‌.
جونکوک : دختره ی احمق داشتم سکته میکردم فک کردم اتفاقی برات افتاده واقعا بی شعوری
اینو گفت و با سرعت از پله ها رفت سمت اتاقش و در اتاق با صدای بلندی بسته شد....
دیدگاه ها (۶)

part 3

part 4

part 1

اسم. پایان خوش معرفیجئون سویون : یه دختر ۱۷ ساله .مهربون و ک...

part 9

part 8

قهر من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط