پارت پارت هدیه
پارت ۲۹ (پارت هدیه 🎀)
خانم وکیل
با دستش به جایی تویه دوردست اشاره کرد و ادامه داد
مین: میگفت میخواد باقی عمرش رو تویه آرامش و نزدیک به دریا بگذرونه و شاید… شاید دوباره به کارهایی که تویه جوونی میکرد، بازگرده ، اون استاد خیلی بزرگی بود، واقعاً یه نابغه بود. امیدوارم هنوز هم زنده باشه و بتونی اون رو پیدا کنی دخترم
با لبخندی از پیرمرد تشکر کردم، این اطلاعات، راه جدیدی رو پیش روی من باز میکرد. بوسان… استاد کانگ جون… این انگشتر یه چیزی فراتر از یک مدرک ساده بود...
ــــــــــــــــــــــــ
چمدون رو تویه صندوق عقب ماشین گذاشتم و به سمت دادسرا حرکت کردم...قبل از رفتن باید هیونجینو ببینم شاید بدونه که این انگشتر برای کیه...به در دفترش نزدیک شد، بدون اینکه در بزنم وارد شدم و با دیدن سه نا که تویه بغل هیونجین نشسته و داره میبوستش هینی کشیدم، هیونجین سریع سه نارو هول داد و میخواست چیزی بگه که با شوک گفتم:
±ب...ببخشید من... من فکر کردم تنهایی...م..میرم یه...یه روز دیگه میام
_نه!...صبر کن ، سه نا میخواد بره... سه نا تو برو شب خونه ی مامانم میبینمت
سه نا با حرص باشه ای گفت و با تنه ای که به من زد از اتاق خارج شد و درو محکم بهم کوبید
_اینجا چیکار میکنی؟چیزی بگم بیارن؟ نوشیدنی قهوه...
±نه بیا بشین میخوام برم...
رویه مبل نشستم و اونم اومد روبه روم نشست و منتظر نگاهم کرد، نایلونی که توش انگشتر رو گذاشته بودم رو درآوردم و روی میز گذاشتم ، با دیدنش انگار شوکه شد مطمئنن میشناختش
_ا..اینو...از کجا پیدا کردیش؟
±زیر فرش خونه ی یون سه
_پس چرا ندادیش افسر بیارتش؟
±نمیخواستم بدمش که افسر بیاره ، چون به هیچ کدومتون اعتماد ندارم ، انگشتر رو میشناسی مگه نه؟
_نه نمیدونم مال کیه.
پس نمیخواستی بگی اره آقای هوانگ؟ خیلی خب...خودم پیداش میکنم...
±خیلی خب پس من میرم ، راستی یه چند روز نیستم با لیا میخوام برم جایی
_خیلی خب
خانم وکیل
با دستش به جایی تویه دوردست اشاره کرد و ادامه داد
مین: میگفت میخواد باقی عمرش رو تویه آرامش و نزدیک به دریا بگذرونه و شاید… شاید دوباره به کارهایی که تویه جوونی میکرد، بازگرده ، اون استاد خیلی بزرگی بود، واقعاً یه نابغه بود. امیدوارم هنوز هم زنده باشه و بتونی اون رو پیدا کنی دخترم
با لبخندی از پیرمرد تشکر کردم، این اطلاعات، راه جدیدی رو پیش روی من باز میکرد. بوسان… استاد کانگ جون… این انگشتر یه چیزی فراتر از یک مدرک ساده بود...
ــــــــــــــــــــــــ
چمدون رو تویه صندوق عقب ماشین گذاشتم و به سمت دادسرا حرکت کردم...قبل از رفتن باید هیونجینو ببینم شاید بدونه که این انگشتر برای کیه...به در دفترش نزدیک شد، بدون اینکه در بزنم وارد شدم و با دیدن سه نا که تویه بغل هیونجین نشسته و داره میبوستش هینی کشیدم، هیونجین سریع سه نارو هول داد و میخواست چیزی بگه که با شوک گفتم:
±ب...ببخشید من... من فکر کردم تنهایی...م..میرم یه...یه روز دیگه میام
_نه!...صبر کن ، سه نا میخواد بره... سه نا تو برو شب خونه ی مامانم میبینمت
سه نا با حرص باشه ای گفت و با تنه ای که به من زد از اتاق خارج شد و درو محکم بهم کوبید
_اینجا چیکار میکنی؟چیزی بگم بیارن؟ نوشیدنی قهوه...
±نه بیا بشین میخوام برم...
رویه مبل نشستم و اونم اومد روبه روم نشست و منتظر نگاهم کرد، نایلونی که توش انگشتر رو گذاشته بودم رو درآوردم و روی میز گذاشتم ، با دیدنش انگار شوکه شد مطمئنن میشناختش
_ا..اینو...از کجا پیدا کردیش؟
±زیر فرش خونه ی یون سه
_پس چرا ندادیش افسر بیارتش؟
±نمیخواستم بدمش که افسر بیاره ، چون به هیچ کدومتون اعتماد ندارم ، انگشتر رو میشناسی مگه نه؟
_نه نمیدونم مال کیه.
پس نمیخواستی بگی اره آقای هوانگ؟ خیلی خب...خودم پیداش میکنم...
±خیلی خب پس من میرم ، راستی یه چند روز نیستم با لیا میخوام برم جایی
_خیلی خب
- ۲.۱k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط