فیک عاشق دوست برادرم شدم
#فیک_عاشق_دوست_برادرم_شدم
#پارت_11
یون ویو: داشتم بستنی میخوردم که یهو... بستنیم از دستم افتاد زمین...
جینا: اسکول.. دستو پا چلفتی..
تهیونگ ویو: ترمز زدم و ماشین رو. خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم و در رو برای یون باز کردم..
تهیونگ: نگران نباش.. از ماشین پیاده شو تا ماشین رو تمیز کنمــ
یون: واقعا ببخشید از قصد نبود..
تهیونگ: فدا سرت اشکالی نداره..
یون ویو: تهیونگ ماشین رو تمیز کرد و سوار شدمو رفتیم به سمت خونه...
جینا: اخیش بالاخره رسیدیم...
یون: هعی اره..
کوک: چه عجب بالاخره اومدین...
یون: ما فقط رفتیم بستنی خوردیم و برگشتیم...
تهیونگ: یاا کوک انقد گیر نده...
کوک: من برادرشم. باید بهش تذکر بدم..
یون: ما میریم بالا تا بخوابیم...
جین: یاا من کلی غذا درست کردم... حرف نباشه بیاین سر میز شام بخوریم بعد برید بخوابید..
یون: من سیرم..
جینا: من گشنمه
یون: فکر کنم تو معدت سوراخه هر چی میخوری سیر نمیشی..
جینا: یااا
یون: خب جینا تو غذا بخور بعد بیا طبقه ی بالا..
یون ویو: خسته بودم رفتم طبقه ی بالا و لباس راحتی تنم کردم و رفتم سرویس بهداشتی و کارهای لازم رو انجام دادم... و اومدم بیرون.. دیدم که جینا روی تخته و خوابیده...
منم رفتم روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم...
1 ماه بعد..
یون ویو: یک ماه گذشته و هنوزم مث قبله... علاقم به تهیونگ خیلی زیاد شده و هر دقیقه و ثانیه بهش فکر میکنم...
تهیونگ ویو: من عاشق یون شده بودم... باورم نمیشه من عاشق یون شدم... ولی فک نکنم اون دوسم. داشته باشه ولی من دیگه طاقت ندارم و باید بهش اعتراف کنم... امشب دعوتش میکنم به. یه جایی و بهش اعتراف میکنم....
یون ویو:
ساعت 6 صبح بود از خواب پاشدم و حاضر شدم تا برم مدرسه و کیفمو. برداشتم و رفتم طبقه ی پایین.. امروز اخرین روز مدرسم بود و مدرسه ها تعطیل میشد... یوهوووو تابستون جون من اومدم.... قراره تابستون رو بترکونم...
رفتم طبقه ی پایین مث روز های دیگه تهیونگ منو رسوند مدرسه و رفت... وارد کلاس شدم ولی جینا نبود... هعی چرا امرور نیومده.. از دوستش سوال کردم که جینا کجاست گفت که جینا امروز حالش بد بود نتونست بیاد.. هعی
سر جام نشستم و معلم بالاخره اومد و شروع کرد به درس دادن...
بالاخره این پنج زنگ هم تموم شد و با تموم دوستام خدافظی کردم و رفتم توی حیاط و تهیونگ اومده بود.. سوار ماشین شدم...
تهیونگ: امروز خوش گذشت؟
یون: هعی خوب بود... ولی خوشحالم که مدرسه تموم شده و تابستون رو میترکونمـ
تهیونگ: عا یه چی بگم...
یون: اره بگو
تهیونگ: خب راستش امشب وقت داری..
یون: ارع برای چی..
تهیونگ: ساعت 8 شب به ادرسی که برات میفرستم با بادیگارد ها بیا..
یون: عا اوکیه..
یون ویو: دیگه ازش سوالی نپرسیدم که برای چی گفت که بیام به این ادرسه... دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و رسیدم خونه.... به همه سلام کردم و رفتم طبقه ی بالا توی اتاقم... لباسامو عوض کردم و ساعت رو برای ساعت 6 کوک کردم و خوابیدم...
حمایت کنید..
شرط:
40 لایک
40 کامنت..
#پارت_11
یون ویو: داشتم بستنی میخوردم که یهو... بستنیم از دستم افتاد زمین...
جینا: اسکول.. دستو پا چلفتی..
تهیونگ ویو: ترمز زدم و ماشین رو. خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم و در رو برای یون باز کردم..
تهیونگ: نگران نباش.. از ماشین پیاده شو تا ماشین رو تمیز کنمــ
یون: واقعا ببخشید از قصد نبود..
تهیونگ: فدا سرت اشکالی نداره..
یون ویو: تهیونگ ماشین رو تمیز کرد و سوار شدمو رفتیم به سمت خونه...
جینا: اخیش بالاخره رسیدیم...
یون: هعی اره..
کوک: چه عجب بالاخره اومدین...
یون: ما فقط رفتیم بستنی خوردیم و برگشتیم...
تهیونگ: یاا کوک انقد گیر نده...
کوک: من برادرشم. باید بهش تذکر بدم..
یون: ما میریم بالا تا بخوابیم...
جین: یاا من کلی غذا درست کردم... حرف نباشه بیاین سر میز شام بخوریم بعد برید بخوابید..
یون: من سیرم..
جینا: من گشنمه
یون: فکر کنم تو معدت سوراخه هر چی میخوری سیر نمیشی..
جینا: یااا
یون: خب جینا تو غذا بخور بعد بیا طبقه ی بالا..
یون ویو: خسته بودم رفتم طبقه ی بالا و لباس راحتی تنم کردم و رفتم سرویس بهداشتی و کارهای لازم رو انجام دادم... و اومدم بیرون.. دیدم که جینا روی تخته و خوابیده...
منم رفتم روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم...
1 ماه بعد..
یون ویو: یک ماه گذشته و هنوزم مث قبله... علاقم به تهیونگ خیلی زیاد شده و هر دقیقه و ثانیه بهش فکر میکنم...
تهیونگ ویو: من عاشق یون شده بودم... باورم نمیشه من عاشق یون شدم... ولی فک نکنم اون دوسم. داشته باشه ولی من دیگه طاقت ندارم و باید بهش اعتراف کنم... امشب دعوتش میکنم به. یه جایی و بهش اعتراف میکنم....
یون ویو:
ساعت 6 صبح بود از خواب پاشدم و حاضر شدم تا برم مدرسه و کیفمو. برداشتم و رفتم طبقه ی پایین.. امروز اخرین روز مدرسم بود و مدرسه ها تعطیل میشد... یوهوووو تابستون جون من اومدم.... قراره تابستون رو بترکونم...
رفتم طبقه ی پایین مث روز های دیگه تهیونگ منو رسوند مدرسه و رفت... وارد کلاس شدم ولی جینا نبود... هعی چرا امرور نیومده.. از دوستش سوال کردم که جینا کجاست گفت که جینا امروز حالش بد بود نتونست بیاد.. هعی
سر جام نشستم و معلم بالاخره اومد و شروع کرد به درس دادن...
بالاخره این پنج زنگ هم تموم شد و با تموم دوستام خدافظی کردم و رفتم توی حیاط و تهیونگ اومده بود.. سوار ماشین شدم...
تهیونگ: امروز خوش گذشت؟
یون: هعی خوب بود... ولی خوشحالم که مدرسه تموم شده و تابستون رو میترکونمـ
تهیونگ: عا یه چی بگم...
یون: اره بگو
تهیونگ: خب راستش امشب وقت داری..
یون: ارع برای چی..
تهیونگ: ساعت 8 شب به ادرسی که برات میفرستم با بادیگارد ها بیا..
یون: عا اوکیه..
یون ویو: دیگه ازش سوالی نپرسیدم که برای چی گفت که بیام به این ادرسه... دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و رسیدم خونه.... به همه سلام کردم و رفتم طبقه ی بالا توی اتاقم... لباسامو عوض کردم و ساعت رو برای ساعت 6 کوک کردم و خوابیدم...
حمایت کنید..
شرط:
40 لایک
40 کامنت..
۱۶.۲k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.