فیک عاشق دوست برادرم شدم
#فیک_عاشق_دوست_برادرم_شدم
#پارت_10
یون: اه راستی میخاستم بگم که..
جینا: بگو که...
یون: خب...راستش من عاشق شدم...
جینا: چیی(داد)
یون: صداتو بیار پایین الان میشنون...
جینا: درست میشنوم... تو عاشق شدی... وات.... عاشق کی شدی.... تو هنو بچه ای...
یون: اره درسته من عاشق شدم... خب مگه بچه ها دل ندارن که عاشق بشن هوم... منم عاشق شدم... خب میدونم سنی برای عاشقی ندارم ولی خیلی دوسش دارم.....
جینا: خب اون شخص کیه...
یون: خودتم میشناسیش... اون تهیونگه...
جینا: پشمام.... پشمام.... تهیونگ رو دوست داری....
یون: اره..
جینا: هعی خب اختلاف سنیتون 12 ساله..
یون: یه جوری میگی که انگار اون عاشق منه...
جینا: از کجا معلوم شاید دوست داشته باشع..
یون: نمیدونم ولی قبلنا یه دوست دختر داشته به نام سلین که خدمتکار این خونه هم بوده ولی چند روز پیش از این خونه رفته..و از همدیگه هم جدا شدن چون که دختره بهش خیانت کرده...
جینا: خب نگرانی ندارا که جدا شدن... پس دیگه با هم نیستن که...
یون: ارع ولی یه حسایی بهم میگه که تهیونگ هنور سلین رو دوست داره..
جینا: ببین نگران نباش.... شاید یه حس دروغین باشه.. شاید اصن دوسش نداشته باشی..
یون: نه مطمئنم که دوسش دارم چون که این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم که واقعا دوسش دارم یا نه... ولی امروز مطمئن شدم که عاشقش شدمـ..
جینا: خب ولش نگران نباش هیچی نمیشه...
یون: هعب خب بیا بریم پایین ببینم چه خبره.. اه امشب میخوابی یا نه.
جینا: نمیدونم معلوم نی..
یون: اعه بخواب دیگع..
جینا: باشه خب بیا بریم..
یون ویو: با جینا رفتیم طبقه ی پایین... یونگی کع روی مبل خوابش برده بود و نامجون هم مشغول خوندن کتاب بود.. و جین هم داشت اشپزی میکرد و کوک هم داشت شیرموز میخورد و جیمین هم درحال بازی کردن با یونتان بود و تهیونگ هم یه دیوار زل زده بود..
یون: یااا پاشیدد تنبلا..
یونگی: یااا یکم ارام تر...
یون: پاشید دیگع...
یونگی: چیکار با من داری....
یون: بیاید یه بازی کنیم...
جیمین: چه حوصله ای داری تو دختر. .
یون: دیگه دیگع.. بیا بریم بیرون برای شام غذا بخوریم..
جین: یااا دارم اشپزی میکنما... میخام دست پختمو بچشید...
جینا: اوه خوبه..
یون:یااا جینا...
تهیونگ: عا خب نظرت چیه با هم بریم بیرون..
کوک: هوی مثلا یون تنبیه شده ها...
تهیونگ: خب حواسم بهش هست..
یون: داداشی جونم لطفا..
کوک: یاا باشه.... چقد داداش خوبی داری...
یون: زارت...
یون ویو: با جینا رفتیم طبقه ی بالا تا حاضر شیم..
جینا: عااا من که لباس ندارم بیام بیرون..
یون: بهت لباس میدم...
یون: لباس تنمون کردیم و کیف و گوشیم و گرفتم و رفتم طلقه ی پایین تهیونگ هم حاضر شده بودو با هم سوار ماشین شدیم..
تهیونگ: کجا بریم..
یون: عاا نمیدونم
جینا: پس چی میگی بریم بیرون بریم بیرون...
یون: خب بریم رستوران غذا بخوریم..
جینا: جین غذا درست کرده....
یون: یااا
تهیونگ: خب بریم شهر بازی..
جینا: ارهه
یون: نههه من چند روز پیش رفتم شهربازی .
بریم بستنی بقولیم..
جینا: موافقم
یون: چه عجب..
تهیونگ: بزن بریم..
یون ویو: با جینا و تهیونگ رفتیم بستنی فروشی و هر سه تامون بستنی قیفی خریدیم و سوار ماشین شدیم...
تهیونگ: بستنی بخوریم بعد حرکت میکنم..
یون: اوک
یون ویو: داشتم بستنی میخوردم که یهو...
حمایت کنید..
شرط:
30 لایک
30 کامنت
#پارت_10
یون: اه راستی میخاستم بگم که..
جینا: بگو که...
یون: خب...راستش من عاشق شدم...
جینا: چیی(داد)
یون: صداتو بیار پایین الان میشنون...
جینا: درست میشنوم... تو عاشق شدی... وات.... عاشق کی شدی.... تو هنو بچه ای...
یون: اره درسته من عاشق شدم... خب مگه بچه ها دل ندارن که عاشق بشن هوم... منم عاشق شدم... خب میدونم سنی برای عاشقی ندارم ولی خیلی دوسش دارم.....
جینا: خب اون شخص کیه...
یون: خودتم میشناسیش... اون تهیونگه...
جینا: پشمام.... پشمام.... تهیونگ رو دوست داری....
یون: اره..
جینا: هعی خب اختلاف سنیتون 12 ساله..
یون: یه جوری میگی که انگار اون عاشق منه...
جینا: از کجا معلوم شاید دوست داشته باشع..
یون: نمیدونم ولی قبلنا یه دوست دختر داشته به نام سلین که خدمتکار این خونه هم بوده ولی چند روز پیش از این خونه رفته..و از همدیگه هم جدا شدن چون که دختره بهش خیانت کرده...
جینا: خب نگرانی ندارا که جدا شدن... پس دیگه با هم نیستن که...
یون: ارع ولی یه حسایی بهم میگه که تهیونگ هنور سلین رو دوست داره..
جینا: ببین نگران نباش.... شاید یه حس دروغین باشه.. شاید اصن دوسش نداشته باشی..
یون: نه مطمئنم که دوسش دارم چون که این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم که واقعا دوسش دارم یا نه... ولی امروز مطمئن شدم که عاشقش شدمـ..
جینا: خب ولش نگران نباش هیچی نمیشه...
یون: هعب خب بیا بریم پایین ببینم چه خبره.. اه امشب میخوابی یا نه.
جینا: نمیدونم معلوم نی..
یون: اعه بخواب دیگع..
جینا: باشه خب بیا بریم..
یون ویو: با جینا رفتیم طبقه ی پایین... یونگی کع روی مبل خوابش برده بود و نامجون هم مشغول خوندن کتاب بود.. و جین هم داشت اشپزی میکرد و کوک هم داشت شیرموز میخورد و جیمین هم درحال بازی کردن با یونتان بود و تهیونگ هم یه دیوار زل زده بود..
یون: یااا پاشیدد تنبلا..
یونگی: یااا یکم ارام تر...
یون: پاشید دیگع...
یونگی: چیکار با من داری....
یون: بیاید یه بازی کنیم...
جیمین: چه حوصله ای داری تو دختر. .
یون: دیگه دیگع.. بیا بریم بیرون برای شام غذا بخوریم..
جین: یااا دارم اشپزی میکنما... میخام دست پختمو بچشید...
جینا: اوه خوبه..
یون:یااا جینا...
تهیونگ: عا خب نظرت چیه با هم بریم بیرون..
کوک: هوی مثلا یون تنبیه شده ها...
تهیونگ: خب حواسم بهش هست..
یون: داداشی جونم لطفا..
کوک: یاا باشه.... چقد داداش خوبی داری...
یون: زارت...
یون ویو: با جینا رفتیم طبقه ی بالا تا حاضر شیم..
جینا: عااا من که لباس ندارم بیام بیرون..
یون: بهت لباس میدم...
یون: لباس تنمون کردیم و کیف و گوشیم و گرفتم و رفتم طلقه ی پایین تهیونگ هم حاضر شده بودو با هم سوار ماشین شدیم..
تهیونگ: کجا بریم..
یون: عاا نمیدونم
جینا: پس چی میگی بریم بیرون بریم بیرون...
یون: خب بریم رستوران غذا بخوریم..
جینا: جین غذا درست کرده....
یون: یااا
تهیونگ: خب بریم شهر بازی..
جینا: ارهه
یون: نههه من چند روز پیش رفتم شهربازی .
بریم بستنی بقولیم..
جینا: موافقم
یون: چه عجب..
تهیونگ: بزن بریم..
یون ویو: با جینا و تهیونگ رفتیم بستنی فروشی و هر سه تامون بستنی قیفی خریدیم و سوار ماشین شدیم...
تهیونگ: بستنی بخوریم بعد حرکت میکنم..
یون: اوک
یون ویو: داشتم بستنی میخوردم که یهو...
حمایت کنید..
شرط:
30 لایک
30 کامنت
۱۷.۶k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.