رمام هستی بان تاریکی

رمام هستی بان تاریکی
فصل ۳
پارت ۸٠
و شروع کردم دعوا کردن و کشیدن موهای ارتاواز منشی میخواست بیرونم کنه ارتاواز به منشی گفت برگرد سر کارت
اونم چشمی گفت و رفت منم تا تونستم به ارتاواز فهش دادم و زدمش بعد پرسیدم چرا ساکتی هانننن جواب بدههه
گفت بشین تا جواب بدم گفتم خیلی خوب و رفتم سمت مبل مشکی رنگ و روش نشستم زنگ زد به ابدار چی بهش گفت نسکافه بیاره
گفتم چیزی نمیخورم گفت: میدونم خبر داشتم مره تورو برد ولی میدونی جرا نیومدم سراغت؟ چون اون نقشه کشیده بود و با ۶٠٠٠جن منتظر من بود که منو بکشه با همراهیان منو تو رو طعمه قرار بود که من بیام سراغت منو گیر بندازه متوجه شدی
گفتم قدرت فرشته که بیشتر از جنه
گفت اره ولی شیش هزار جن و یه فرشته مقایسع کن
این باشه قبول ولی چرا
وقتی شیدا زد تو سر من سرم شکست
حتی یه سراغ از من نگرفتی که حالم چطوره
اینو چی میگی اون قبول ولی این چی
رفته بودم ماموریت توی شهر تبریز
خودم تنها نگفتن بهت!؟؟؟؟
گفتم نه و معضرت خواهی کردم و گفتم ببخشید
گفت: مشکلی نداره ولی عابرو منو بردی
ادامه دارد
دیدگاه ها (۱۶)

رمان هستی بان تاریکی فصل سه پارت ۸۱گفتم: منم ازت انتطار داشت...

رمان هستی بان تاریکی پارت ۸۲فصل ۳و اونوگفت و درو بست و رفت ا...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت۷۹گفت: خانوم رعیس و پسرشون خون...

رمان هستی بان تاریکی فصل ۳پارت ۸۷حوصلم سر رفته بود یعنی ارتا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط