رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل سه
پارت ۸۱
گفتم: منم ازت انتطار داشتم که خودتو به من نشون بدی و نجاتم بدی
ارتاواز: خودتم میدونی خوب که این بار الکی تورو دزدید! سری قبلی کع در خطر بودی نجاتت دادم 😐😐
گفتم خوب اقای ناجی:/ماموریت بعدی کیه
گفت: معلوم نیست ماموریت بعدی ممکنه راجب قربانیان مره باشه.... گفتم ک این طور
حمیده و منصور چی شدن
ارتاواز: اونا هنوز هستن پیش عمه
گفتم ندیدمشون
ارتاواز: راستی شب میام بهت سر میزنم
گفتم لازم نیست
گفت چرا
گفتم: چون وقتی که لازم بود نیومدی:)
گفت: عزیزم بهت توضیح دادم که
گفتم خیلی خوب باید برم گفت وایسا نسکافه نخوردیم گفتم ممنون نمیخواد و بلند شدم وکه برم ارتاواز: صبر کن لا اقل یه چند دقیقه بعد بروگفتم متاسفم و خدافظ و رفتم از اتاق بیرون نمیدونم
حق با کیه مره یا. ارتاواز گیج شدم ولی انتظار داشتم نجاتم بده:)! ولی خوب از طرفی هم حق داشت بیخیال بهتره فرامواموشش کنم:|
یهو برگشتم اتاق و گفتم: راستی بدون اجازه نگهبان اومدم تو بهش زنگ بزن بگو چیزی نیست گفت باشه بیا بشین گفتم باشه
و رفتم نشستم گوشیشو برداشت و زنگ زد به نگهبان
*ارتاواز: سلام اقای خرم ابادی
*ارتاواز: یه نفر بدون اجازه شما اومد تو و شرکت رو بهم ریخت یه دختر
*ارتاواز: یکی از خویشاوندانم بود مشکلی نداره که اینجوری اومده
*ارتاواز: ممنون
ارتاواز: خدانگهدار
یهو مسی پشت در زد
ارتاواز: بیا تو
ابدارچی درث باز کرد و اومد نسکافه تعارف کرد و برداشتمش و گفتم ممنون اونم گفت خواهش میکنم سمت ارتاواز هم گرفت اونم تشکر کرد و رفت و قتی رسید به در گفت کاری ندارید قربان؟
ارتاواز: نه
ادامه دارد....
فصل سه
پارت ۸۱
گفتم: منم ازت انتطار داشتم که خودتو به من نشون بدی و نجاتم بدی
ارتاواز: خودتم میدونی خوب که این بار الکی تورو دزدید! سری قبلی کع در خطر بودی نجاتت دادم 😐😐
گفتم خوب اقای ناجی:/ماموریت بعدی کیه
گفت: معلوم نیست ماموریت بعدی ممکنه راجب قربانیان مره باشه.... گفتم ک این طور
حمیده و منصور چی شدن
ارتاواز: اونا هنوز هستن پیش عمه
گفتم ندیدمشون
ارتاواز: راستی شب میام بهت سر میزنم
گفتم لازم نیست
گفت چرا
گفتم: چون وقتی که لازم بود نیومدی:)
گفت: عزیزم بهت توضیح دادم که
گفتم خیلی خوب باید برم گفت وایسا نسکافه نخوردیم گفتم ممنون نمیخواد و بلند شدم وکه برم ارتاواز: صبر کن لا اقل یه چند دقیقه بعد بروگفتم متاسفم و خدافظ و رفتم از اتاق بیرون نمیدونم
حق با کیه مره یا. ارتاواز گیج شدم ولی انتظار داشتم نجاتم بده:)! ولی خوب از طرفی هم حق داشت بیخیال بهتره فرامواموشش کنم:|
یهو برگشتم اتاق و گفتم: راستی بدون اجازه نگهبان اومدم تو بهش زنگ بزن بگو چیزی نیست گفت باشه بیا بشین گفتم باشه
و رفتم نشستم گوشیشو برداشت و زنگ زد به نگهبان
*ارتاواز: سلام اقای خرم ابادی
*ارتاواز: یه نفر بدون اجازه شما اومد تو و شرکت رو بهم ریخت یه دختر
*ارتاواز: یکی از خویشاوندانم بود مشکلی نداره که اینجوری اومده
*ارتاواز: ممنون
ارتاواز: خدانگهدار
یهو مسی پشت در زد
ارتاواز: بیا تو
ابدارچی درث باز کرد و اومد نسکافه تعارف کرد و برداشتمش و گفتم ممنون اونم گفت خواهش میکنم سمت ارتاواز هم گرفت اونم تشکر کرد و رفت و قتی رسید به در گفت کاری ندارید قربان؟
ارتاواز: نه
ادامه دارد....
- ۹.۰k
- ۲۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط