رمان هستی بان تاریکی پارت
رمان هستی بان تاریکی پارت ۸۲
فصل ۳
و اونوگفت و درو بست و رفت
ارتاواز: دلم برات تنگ شده بود
واقها نمیدونم نصبت به حرفش چی بگم!
از سر جام بلند شدم یه چند دقیقه ایستادم و بعد رفتم سمت در و گفتم خدافظ
نمیدونم چم شده بود
ارتاواز هم گفت خدافس
۱ساعت بعد
به خونه ساحره رسیدم زده بود به سرم
انگار دیونه شده بودم:)
برمیگردو نگاهی به خونه خودمون میندازم:)
ناگهان پدرمو پشت سرم میبینم و گفت: کجا بودی این همه مدت: گفتم طولانیه مگه واستون مهمم گفت: یعنی چی گفتم: یعنی چی نداره گفت: تو دیگع دختر ما نیستی گفتم: توهم دیگه پدر من نیستی و رومو کردم اون ور و یهو متوجه شدم پدرم مرده بود:)
ازدر خونه بالا میرم بازم اون خونه ای رو میبینم که بد ترین خاطراتو توش دارم شروع میکنم به قدم برداشتن:)
ادامه دارد
فصل ۳
و اونوگفت و درو بست و رفت
ارتاواز: دلم برات تنگ شده بود
واقها نمیدونم نصبت به حرفش چی بگم!
از سر جام بلند شدم یه چند دقیقه ایستادم و بعد رفتم سمت در و گفتم خدافظ
نمیدونم چم شده بود
ارتاواز هم گفت خدافس
۱ساعت بعد
به خونه ساحره رسیدم زده بود به سرم
انگار دیونه شده بودم:)
برمیگردو نگاهی به خونه خودمون میندازم:)
ناگهان پدرمو پشت سرم میبینم و گفت: کجا بودی این همه مدت: گفتم طولانیه مگه واستون مهمم گفت: یعنی چی گفتم: یعنی چی نداره گفت: تو دیگع دختر ما نیستی گفتم: توهم دیگه پدر من نیستی و رومو کردم اون ور و یهو متوجه شدم پدرم مرده بود:)
ازدر خونه بالا میرم بازم اون خونه ای رو میبینم که بد ترین خاطراتو توش دارم شروع میکنم به قدم برداشتن:)
ادامه دارد
- ۷.۲k
- ۲۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط