part 8
part 8
ا.ت:ارباب دختره خودشو تو بغل کوک انداخت دختره:کوک این دختره به حرف من گوش نمیده ا.ت خشکش زد کوک:تا الان که داشت پاتو برات ماساژ میداد دختره:خیلی ماسته (عشوه) ا.ت:شرمنده کوک:لیا اون دختر خدمتکار مخصوص منه خودت اخلاقمو میدونی لیا:ایش باشه ددی بیا بریم بالا از یقه کوک گرفت و بردش دخترک اون لحظه دلش لرزید ولی حالشو درک نمیکرد چرا باید حسودی میکرد سینی قهوه رو برداشت و با کلی اعصاب خوردی رفت تو آشپزخونه رفت تو حیاط و لباس هارو میشست کلی لباس بود ا.ت:من نمیفهمم این همه لباس آخه واسه چیته لباسارو شست و پهنشون کرد و رفت ظرفارو شست بعدم شام رو درست کرد که لیا خانوم با همون چند تیکه پارچه تو تنش اومد تو آشپزخونه ا.ت:بفرمایید لیا:میخوام غذا رو تست کنم ویو ا.ت
رفتم اونور تا غذا رو تست کنه وقتی خورد قیافش رفت توهم لیا:این دیگه چه کوفتیه همون موقع آجوما اومد آجوما:ببخشید خانوم لیا چه اتفاقی افتاده لیا:به این خدمتکارتون آشپزی یاد ندادین ا.ت:ولی این که خیلی خوب بود لیا:یعنی میخوای بگی من چیزی نمیفهمم آجوما اومد غذارو تست کرد لبخند مهربونی بم زد آجوما:ولی این غذا که خوبه لیا:هه بله از هرزها دفاع میکنید ا.ت:خانوم لطفا حدتونو بدونید لیا:چی؟ای گستاخ همون موقع صدا ارباب اومد کوک:اینجا چخبره هردومون تعظیم کردیم هم من هم آجوما لیا:ددی این دختره با من بد رفتاری میکنه ا.ت:من؟ آجوما:ارباب اشتباه شده لیا:نخیرم کوک:ا.ت برو تو اتاقم ا.ت:ولی کوک:نشنیدی(داد) رفتم سمت اتاق ارباب همیشه عادت داشتم وقتی ناراحت بودم برم یه گوشه رفتم تو کمد جا بود نشستم اونجا و آروم گریه میکردم
ویو کوک
رفتم سمت اتاقم دیدم نیست کوک:ا.ت که صدا هق هق ریزی شنیدم از سمت کمد میومد رفتم طرفش بازش کردم مثل بچه ها سه ساله تو خودش جمع شده بود کوک:ا.ت چشاشو بهم فشار داد و به خودش لرزید ا.ت:ببخشید ارباب نباید میومدم اینجا میخواست بیاد بیرون که جلوشو گرفتم نشستم روبه روش اشکاشو پاک کردم کوک:گریه نکن کاریت ندارم تو هنوز خوب نشدی بلندش کردم خودم جاش نشستم و اونو رو پام نشوندم تعجب کرده بود خودمم از کارم شوکه شدم ا.ت:ارباب کوک:وقتی تنهایم بهم بگو کوک ا.ت:اما کوک:این یه دستوره ا.ت:چشم کوک ولی شما دوست دختر دارین ناراحت نمیشه کوک:درسته ولی اون یه هرزس با گفتن جملم انگار ناراحت شد
ا.ت:ارباب دختره خودشو تو بغل کوک انداخت دختره:کوک این دختره به حرف من گوش نمیده ا.ت خشکش زد کوک:تا الان که داشت پاتو برات ماساژ میداد دختره:خیلی ماسته (عشوه) ا.ت:شرمنده کوک:لیا اون دختر خدمتکار مخصوص منه خودت اخلاقمو میدونی لیا:ایش باشه ددی بیا بریم بالا از یقه کوک گرفت و بردش دخترک اون لحظه دلش لرزید ولی حالشو درک نمیکرد چرا باید حسودی میکرد سینی قهوه رو برداشت و با کلی اعصاب خوردی رفت تو آشپزخونه رفت تو حیاط و لباس هارو میشست کلی لباس بود ا.ت:من نمیفهمم این همه لباس آخه واسه چیته لباسارو شست و پهنشون کرد و رفت ظرفارو شست بعدم شام رو درست کرد که لیا خانوم با همون چند تیکه پارچه تو تنش اومد تو آشپزخونه ا.ت:بفرمایید لیا:میخوام غذا رو تست کنم ویو ا.ت
رفتم اونور تا غذا رو تست کنه وقتی خورد قیافش رفت توهم لیا:این دیگه چه کوفتیه همون موقع آجوما اومد آجوما:ببخشید خانوم لیا چه اتفاقی افتاده لیا:به این خدمتکارتون آشپزی یاد ندادین ا.ت:ولی این که خیلی خوب بود لیا:یعنی میخوای بگی من چیزی نمیفهمم آجوما اومد غذارو تست کرد لبخند مهربونی بم زد آجوما:ولی این غذا که خوبه لیا:هه بله از هرزها دفاع میکنید ا.ت:خانوم لطفا حدتونو بدونید لیا:چی؟ای گستاخ همون موقع صدا ارباب اومد کوک:اینجا چخبره هردومون تعظیم کردیم هم من هم آجوما لیا:ددی این دختره با من بد رفتاری میکنه ا.ت:من؟ آجوما:ارباب اشتباه شده لیا:نخیرم کوک:ا.ت برو تو اتاقم ا.ت:ولی کوک:نشنیدی(داد) رفتم سمت اتاق ارباب همیشه عادت داشتم وقتی ناراحت بودم برم یه گوشه رفتم تو کمد جا بود نشستم اونجا و آروم گریه میکردم
ویو کوک
رفتم سمت اتاقم دیدم نیست کوک:ا.ت که صدا هق هق ریزی شنیدم از سمت کمد میومد رفتم طرفش بازش کردم مثل بچه ها سه ساله تو خودش جمع شده بود کوک:ا.ت چشاشو بهم فشار داد و به خودش لرزید ا.ت:ببخشید ارباب نباید میومدم اینجا میخواست بیاد بیرون که جلوشو گرفتم نشستم روبه روش اشکاشو پاک کردم کوک:گریه نکن کاریت ندارم تو هنوز خوب نشدی بلندش کردم خودم جاش نشستم و اونو رو پام نشوندم تعجب کرده بود خودمم از کارم شوکه شدم ا.ت:ارباب کوک:وقتی تنهایم بهم بگو کوک ا.ت:اما کوک:این یه دستوره ا.ت:چشم کوک ولی شما دوست دختر دارین ناراحت نمیشه کوک:درسته ولی اون یه هرزس با گفتن جملم انگار ناراحت شد
۱۰.۰k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.