قسمت دوم:
قسمت دوم:
"عطر شال و گیسوی تو"
آسمان ابری بود و باران نم نم میبارید.
در جایِ همیشگی اش،بالکن خانه ی ماه بانو لم داده و با سازش ور میرفت.
دو ساعتی به آمدن خواستگار مانده بود که ناهید با پیراهنی یکدست سفید و شال آبی رنگ وارد بالکن شد.
_خسرویی...لباسام خوبه؟
خسرو لبخندی بر چهره ی بی تفاوتش اضافه کرد و حرفی نزد.
_هوی...داداش فرخم نیست دارم از تو نظر میپرسما...بدو بگو.
_فقط اون گردنبند فیروزه ایت قشنگه
_چقدر من ذوق کردم اینو واسم گرفتی.یادته؟
_بشین این ملودی رو برات بزنم
ناهید بدون معطلی و با ذوق روی صندلی نشست و چشمانش را بست...
خسرو ویولن را دست گرفت و خیره در چشمانِ بسته ی ناهید شروع به نواختن کرد...
باران کمی شدت گرفته بود و ناهید مدام نفس میکشید و با صدایِ ساز سرش را تکان میداد
خسرو محو نگاه کردنِ ناهید به یکباره دست از ساز کشید.
_چقدر عاشق این پسره شدی که قبول کردی بیاد خواستگاریت؟
ناهید با تعجب چشمانش را باز کرد
_مامانم میگه عشق بعد از ازدواج بوجود میاد
_اگه بوجود نیومد چی؟!
_چرا خب،،،پسر خوبیه، خوشگله ،خوش هیکله، با ادبه...
_اینارو ول کن، وقتی بهش فکر میکنی حواست پرت میشه؟!
یا مثلا الان که داره بارون میاد هوس کردی باهاش بری تو خیابون؟
نه با ماشینا...پای پیاده،،خیسِ خالی شید.
چه میدونم از این چیزایی که تو کتابا هست دیگه؟!
_اما عشق که فقط این چیزا نیس.
_پس چیه ؟!
_اصن تو خودت تا حالا عاشق شدی؟!
وای ببخشید سوال چرتی بود، تورو چه به این حرفا!
ناهید خندید و شال را از سرش برداشت و روی صندلی انداخت و موهایِ پراکنده ء پشتِ گردن اش را مرتب کرد.
خسرو چشمانش را بست و دوباره شروع به نواختن ساز کرد...
وقتی چشمانش را باز کرد ناهید به داخل خانه رفته و آنسوی پنجره در حالی که موهایِ بافته اش را با دست اینسو و آنسو رها میکرد مشغولِ حرف زدن با تلفن بود...
خسرو شالِ ناهید را از روی صندلی برداشت و به صورتش نزدیک کردو چشمانش را بست و عمیق نفس کشید...عمیق نفس کشید و با بخارِ دهانش روی میز نوشت:
من ساکتم اما
چرا نمیشنوی...؟!
این هوای لعنتی و باران
عطر شال و گیسوی تو
ساز ناکوک من
فریاد میکشند....:
خسرو، ناهید را دوست دارد.
چرا نمیشنوی جیران من؟!
خسرو، ناهید را دوست دارد/
#علی_سلطانی
"عطر شال و گیسوی تو"
آسمان ابری بود و باران نم نم میبارید.
در جایِ همیشگی اش،بالکن خانه ی ماه بانو لم داده و با سازش ور میرفت.
دو ساعتی به آمدن خواستگار مانده بود که ناهید با پیراهنی یکدست سفید و شال آبی رنگ وارد بالکن شد.
_خسرویی...لباسام خوبه؟
خسرو لبخندی بر چهره ی بی تفاوتش اضافه کرد و حرفی نزد.
_هوی...داداش فرخم نیست دارم از تو نظر میپرسما...بدو بگو.
_فقط اون گردنبند فیروزه ایت قشنگه
_چقدر من ذوق کردم اینو واسم گرفتی.یادته؟
_بشین این ملودی رو برات بزنم
ناهید بدون معطلی و با ذوق روی صندلی نشست و چشمانش را بست...
خسرو ویولن را دست گرفت و خیره در چشمانِ بسته ی ناهید شروع به نواختن کرد...
باران کمی شدت گرفته بود و ناهید مدام نفس میکشید و با صدایِ ساز سرش را تکان میداد
خسرو محو نگاه کردنِ ناهید به یکباره دست از ساز کشید.
_چقدر عاشق این پسره شدی که قبول کردی بیاد خواستگاریت؟
ناهید با تعجب چشمانش را باز کرد
_مامانم میگه عشق بعد از ازدواج بوجود میاد
_اگه بوجود نیومد چی؟!
_چرا خب،،،پسر خوبیه، خوشگله ،خوش هیکله، با ادبه...
_اینارو ول کن، وقتی بهش فکر میکنی حواست پرت میشه؟!
یا مثلا الان که داره بارون میاد هوس کردی باهاش بری تو خیابون؟
نه با ماشینا...پای پیاده،،خیسِ خالی شید.
چه میدونم از این چیزایی که تو کتابا هست دیگه؟!
_اما عشق که فقط این چیزا نیس.
_پس چیه ؟!
_اصن تو خودت تا حالا عاشق شدی؟!
وای ببخشید سوال چرتی بود، تورو چه به این حرفا!
ناهید خندید و شال را از سرش برداشت و روی صندلی انداخت و موهایِ پراکنده ء پشتِ گردن اش را مرتب کرد.
خسرو چشمانش را بست و دوباره شروع به نواختن ساز کرد...
وقتی چشمانش را باز کرد ناهید به داخل خانه رفته و آنسوی پنجره در حالی که موهایِ بافته اش را با دست اینسو و آنسو رها میکرد مشغولِ حرف زدن با تلفن بود...
خسرو شالِ ناهید را از روی صندلی برداشت و به صورتش نزدیک کردو چشمانش را بست و عمیق نفس کشید...عمیق نفس کشید و با بخارِ دهانش روی میز نوشت:
من ساکتم اما
چرا نمیشنوی...؟!
این هوای لعنتی و باران
عطر شال و گیسوی تو
ساز ناکوک من
فریاد میکشند....:
خسرو، ناهید را دوست دارد.
چرا نمیشنوی جیران من؟!
خسرو، ناهید را دوست دارد/
#علی_سلطانی
۲.۸k
۱۱ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.