دلبر خانزاده

‌「 دلبر خانزاده 💜」

#PART_7

༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
_ امیر میگی خبر مهم ارباب چیه یا بزنم فلجـت کنم؟!

_تا مُشتُلُق ندی نمیگم!

_ پووووف از دست تو پسر! تا نگی نمیدم!

_ باشه میگم... ارباب یه دخترو برات تحت نظر گرفته تا باهاش ازدواج کنی..

_ برو بهش بگو قبول نمیکنم تموم!

_ باشه حالا چرا میخوری؟! این دختر مثل ندا نیست... نجیبه

_خب اسب هم نجیبه!

_وفاداره!

_ سگ هم وفاداره..! میگی کیه یا نه؟

_همونی که ۱۰ سال پیش قلب مغرور و سنگی داداش مارو برد! با اینکه فقط ۱۱ سالش بود..

انگار زبونم قفل کرده بود..با صدایی که از ته چاه در میومد لب زدم:

_آرام؟

_ بلـــــه! آرام خانومی که الان 20 سالشه.. باورت میشه؟ بلاخره  بهش میرسی...

پوزخند پر غمی زدم که تعجب کرد... با همون پوزخندم گفتم:

_ اون حتی نیم نگاهی بهم نمی‌اندازه..قبول نمیکنه


༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
دیدگاه ها (۰)

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_8༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄      _مگه دست او...

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_6༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄در اتاق رو باز کر...

💜」#PART_5༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄      از ترس شونه هام بالا پرید و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط