Maah Banafsham
#Maah_Banafsham
#part131
دقیقا الان ساعت 1 بود که رضا پاشد و گفت کار داره و سریع رفت
که همون موقع محراب اومد
=اع رضا تو اینجا بودی،همجارو دنبالت گشتم
≈جان چیشده؟!
=بابات زنگ زد گفت فوری برو خونه کارت داره،ده دفعه گرفتت جواب ندادی
≈اوه گوشیمو تو اتاقم جا گذاشتم
=باشه برو تا شهید نشدی،مامانت نگرانت بود
≈باشه،مرسی گفتی فعلا خدافظ
و با عجله رفت
بهش خندیدم که محراب اومد رو صندلی روبرون
نشست
سکوت عجیبی بینمون بود
که محراب شکستش
=چخبر
_سلامتی
=دیانا چطوره؟!
_مگه دیشب باهم صحبت نکردین؟!
=تو از کجا میدونی؟(تعجب)
_اون موقع شب بنظرت زنم به جز تو بغل من کجارو داشت که بره؟!
=الان بیچارع خودش اینجا بود ده بار سرخو سفید کرده بود(خنده)
_نمیدونم چرا نسبت به همسن و سالای خودش اینقدر خجالتیه
_محراب
=جانم
_بریم خونه ما
=بریم
_فقط قبلش
=جان
_من برا فردا وقت محزر گرفتم،میخوام رسمیش کنم
خداروشکر بدون اینکه قضیه رو تعریف کنم
سریع حرفمو گرفت
و با یه حالت خاصی نگام کرد
_چیع چیشد؟!
=کی فکرشو میکرد یه روزی تویی که میگفتی هیچ وقت عاشق نمیشمو ازین حرفا الان داری ازدواج میکنی،خیلی خوشحالم برات
لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم
_فکر نکن هواسم بهت نیستا،دیشب تا دیانا اسمشو اورد قشنگ معلوم بود هل کردی،اگه اون نمیومد مطمئن باش صدسال دیگه هم تو نمیومدی،خوابت برات واجبتر بود
=نمیریم
بهش خندیدم پاشدم وسایلمو ور داشتم
و رفتیم بیرون از اتاق،درو قفل کردم
برگشتم که دیدم محراب همینجوری منتظر منه
با لبخند دستمو انداختم رو شونش انداختم و رفتیم به سمت اسانسور......
#part131
دقیقا الان ساعت 1 بود که رضا پاشد و گفت کار داره و سریع رفت
که همون موقع محراب اومد
=اع رضا تو اینجا بودی،همجارو دنبالت گشتم
≈جان چیشده؟!
=بابات زنگ زد گفت فوری برو خونه کارت داره،ده دفعه گرفتت جواب ندادی
≈اوه گوشیمو تو اتاقم جا گذاشتم
=باشه برو تا شهید نشدی،مامانت نگرانت بود
≈باشه،مرسی گفتی فعلا خدافظ
و با عجله رفت
بهش خندیدم که محراب اومد رو صندلی روبرون
نشست
سکوت عجیبی بینمون بود
که محراب شکستش
=چخبر
_سلامتی
=دیانا چطوره؟!
_مگه دیشب باهم صحبت نکردین؟!
=تو از کجا میدونی؟(تعجب)
_اون موقع شب بنظرت زنم به جز تو بغل من کجارو داشت که بره؟!
=الان بیچارع خودش اینجا بود ده بار سرخو سفید کرده بود(خنده)
_نمیدونم چرا نسبت به همسن و سالای خودش اینقدر خجالتیه
_محراب
=جانم
_بریم خونه ما
=بریم
_فقط قبلش
=جان
_من برا فردا وقت محزر گرفتم،میخوام رسمیش کنم
خداروشکر بدون اینکه قضیه رو تعریف کنم
سریع حرفمو گرفت
و با یه حالت خاصی نگام کرد
_چیع چیشد؟!
=کی فکرشو میکرد یه روزی تویی که میگفتی هیچ وقت عاشق نمیشمو ازین حرفا الان داری ازدواج میکنی،خیلی خوشحالم برات
لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم
_فکر نکن هواسم بهت نیستا،دیشب تا دیانا اسمشو اورد قشنگ معلوم بود هل کردی،اگه اون نمیومد مطمئن باش صدسال دیگه هم تو نمیومدی،خوابت برات واجبتر بود
=نمیریم
بهش خندیدم پاشدم وسایلمو ور داشتم
و رفتیم بیرون از اتاق،درو قفل کردم
برگشتم که دیدم محراب همینجوری منتظر منه
با لبخند دستمو انداختم رو شونش انداختم و رفتیم به سمت اسانسور......
۶.۵k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.