💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
part 71🤍✨
(یونا فردا صبح)
با نوری ک ب چشمام میخورد چشمامو باز کردم و با یاد آوری دیشب زود بلند شدم و نشستم ک خودمو بدون لباس تو یک اتاق کوچیک ک فقط ی دونه تخت و یک پنجره داشت دیدم
نمیدونستم چیکار کنم این چ خبره اینجا لباس عروسم کجاست چرا لباس تنم نیست من کجام کوک کجاست تهیونگ کجاست چ خبره اینجااا
یه عالمه سوال تو ذهنم بود ک یهو در باز شد و ی ختره وارد اتاق شد تا جایی ک تونستم بدنمو با دستام پوشوندم ولی چ فایده
اومد ک ی دست لباس گذاشت روی تخت و داشت می رفت بیرون ک صداش کردم من باید ازش سوال بپرسم
یونا: یاا کجا میری شما کیین اصن من اینجا چیکار میکنم با اجازه ی کی ب بدن من دست زدین کوک کجاست داداشم کجاستتت
دختره برگشت و بلند داد زد و گفت: خفه شو دهنتو ببند هرزه گمشو این لباسارو بپوش انقدم سوال نپرس داداشم داداشم کوک کوک خفه
بعدم رفت بیرون و محکم درو بست جوری ک همه جا لرزید
بلند شدم و با گریه لباسارو تنم کردم و گوشه ی اتاق نشستم من میدونم یکی منو نجات میده یعنی دیشب تو قصر چ خبر بود...
رو تخت دراز کشیدم ک کلی سوال از ذهنم عبور میکرد بلند شدم و رفتم سمت در
یونا: درو باز کنیننننننن چی از جون من میخواین چرا منو آوردین اینجا این درو باز کنیننننننن
کلی درو کوبیدم و در زدم ولی انگار هیچکی اینجا نیست.....
با گریه رفتم و روی تخت نشستم و پاهامو بغل کردم
من چرا اینجام
یعنی کوک کجاست ...میدونه چ بلایی سر زنش آوردن
دیشب اونجا چ خبر بود
مینجی کجاست نکنه اونم مث من گرفتن
گریم شدت گرفتم همونجوری ک نشسته بودم خودمو انداختم رو تخت و دراز کشیدم انقد گریه کردم ک هوا تاریک شد و منم همونجا خوابم برد.....
(اینم از این)
part 71🤍✨
(یونا فردا صبح)
با نوری ک ب چشمام میخورد چشمامو باز کردم و با یاد آوری دیشب زود بلند شدم و نشستم ک خودمو بدون لباس تو یک اتاق کوچیک ک فقط ی دونه تخت و یک پنجره داشت دیدم
نمیدونستم چیکار کنم این چ خبره اینجا لباس عروسم کجاست چرا لباس تنم نیست من کجام کوک کجاست تهیونگ کجاست چ خبره اینجااا
یه عالمه سوال تو ذهنم بود ک یهو در باز شد و ی ختره وارد اتاق شد تا جایی ک تونستم بدنمو با دستام پوشوندم ولی چ فایده
اومد ک ی دست لباس گذاشت روی تخت و داشت می رفت بیرون ک صداش کردم من باید ازش سوال بپرسم
یونا: یاا کجا میری شما کیین اصن من اینجا چیکار میکنم با اجازه ی کی ب بدن من دست زدین کوک کجاست داداشم کجاستتت
دختره برگشت و بلند داد زد و گفت: خفه شو دهنتو ببند هرزه گمشو این لباسارو بپوش انقدم سوال نپرس داداشم داداشم کوک کوک خفه
بعدم رفت بیرون و محکم درو بست جوری ک همه جا لرزید
بلند شدم و با گریه لباسارو تنم کردم و گوشه ی اتاق نشستم من میدونم یکی منو نجات میده یعنی دیشب تو قصر چ خبر بود...
رو تخت دراز کشیدم ک کلی سوال از ذهنم عبور میکرد بلند شدم و رفتم سمت در
یونا: درو باز کنیننننننن چی از جون من میخواین چرا منو آوردین اینجا این درو باز کنیننننننن
کلی درو کوبیدم و در زدم ولی انگار هیچکی اینجا نیست.....
با گریه رفتم و روی تخت نشستم و پاهامو بغل کردم
من چرا اینجام
یعنی کوک کجاست ...میدونه چ بلایی سر زنش آوردن
دیشب اونجا چ خبر بود
مینجی کجاست نکنه اونم مث من گرفتن
گریم شدت گرفتم همونجوری ک نشسته بودم خودمو انداختم رو تخت و دراز کشیدم انقد گریه کردم ک هوا تاریک شد و منم همونجا خوابم برد.....
(اینم از این)
۴.۳k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.