پارت ۱
خواهر گمشده*
ویو باجی کیوسکه*
از وقتی که مامان بابام جدا شدن چند سالی میگذره بعد اون اتفاق هم من تنها شدم هم مادرم مریض شد سرطان گرفته بود نمیخواستم اونو هم از دست بدم ولی شینجیرو بهم گفت که نمیشه سرنوشت رو عوض کرد پس باهاش کنار اومدم .
یه شب وقتی ییدار شدم دیدم مامانم کنارم نیس همه جای خونه رو گشتم تا اونو توی بالکن پیدا کردم ولی چرا داشت گریه میکرد
باجی :مامان؟
خیلی زود اشک هاشو پاک کرد و بهم نگاه کرد (مادر باجی یه فرد محترم بود که به باجی که تنها دارایی ایش بود اهمیت میداد )
مادر :بله پسرم ....
باجی:چیزی شده ... چرا گریه میکنی
مادر:چیزی نیس پسرم.... فقط.. دلم یخورده گرفته بود لبخند*
تو چرا نخوابیدی عسلم
باجی :وقتی دیدم کنارم نیستی نتونستم بخوابم
مادر لبخند زد ودست باجی رو گرفت واونو برد رو ی تخت خوابوند وخودشم کنارش دراز کشید
مادر :کیوسکه؟ تاحالا به این فکر کردی که اگه یه خواهر داشتی چجوری مراقبش بودی اصلا اونو دوس داشتی ؟
باجی :معلومه از جونم میگذشتم و از اون مراقبت میکردم دلم میخواست همین الان یه خواهر داشته باشم نمیذاشتم تو دلش غصه بخوره
مادر لبخند غمگینی زد*
باجی :چرا این سوال رو پرسیدی
مادر :همین جوری بخواب پسرم شبت بخیر
باجی:شب بخیر مامان
بعد از چند ماهی مادر باجی بخاطر سرطان از دنیا رفت اما چیزی که به باجی آخرین لحظاتش گفته بود اونو تو شک انداخته بود
ویو مادر بیمارستان*
باجی:نه نه مامان... تو قول دادی ... ولم نکن من تنها میشم نرو از پیشم ... گریه*
مادر:.. ک.. کیو.. سکه.. برو... دنبالش... پیداش... کن ... ازش... مراقبت ... کن .. همون... طوری ... ک.. که.. گفتی ... ب.. بهش بگو... مامان... تورو هم... دوس... داشت...
****
باجی :نه .. مامان... کی رو پیدا کنم ماماننننننن با داد...*
ویو بعد اون ماجرا *
چند ماهی از مرگ مادر باجی گذشت و باجی مدام به این فکر بود که منظور مادرش چی بود
ویو باجی پیش گنگ (نکته اینجا تازه گنگ افتتاح شده بود )
و.....
***********************
تمام اینم پارت ۱ چطوره ؟
با تشکر از دوتا دوستم نوشتم
نظر بدید لطفا^:
ویو باجی کیوسکه*
از وقتی که مامان بابام جدا شدن چند سالی میگذره بعد اون اتفاق هم من تنها شدم هم مادرم مریض شد سرطان گرفته بود نمیخواستم اونو هم از دست بدم ولی شینجیرو بهم گفت که نمیشه سرنوشت رو عوض کرد پس باهاش کنار اومدم .
یه شب وقتی ییدار شدم دیدم مامانم کنارم نیس همه جای خونه رو گشتم تا اونو توی بالکن پیدا کردم ولی چرا داشت گریه میکرد
باجی :مامان؟
خیلی زود اشک هاشو پاک کرد و بهم نگاه کرد (مادر باجی یه فرد محترم بود که به باجی که تنها دارایی ایش بود اهمیت میداد )
مادر :بله پسرم ....
باجی:چیزی شده ... چرا گریه میکنی
مادر:چیزی نیس پسرم.... فقط.. دلم یخورده گرفته بود لبخند*
تو چرا نخوابیدی عسلم
باجی :وقتی دیدم کنارم نیستی نتونستم بخوابم
مادر لبخند زد ودست باجی رو گرفت واونو برد رو ی تخت خوابوند وخودشم کنارش دراز کشید
مادر :کیوسکه؟ تاحالا به این فکر کردی که اگه یه خواهر داشتی چجوری مراقبش بودی اصلا اونو دوس داشتی ؟
باجی :معلومه از جونم میگذشتم و از اون مراقبت میکردم دلم میخواست همین الان یه خواهر داشته باشم نمیذاشتم تو دلش غصه بخوره
مادر لبخند غمگینی زد*
باجی :چرا این سوال رو پرسیدی
مادر :همین جوری بخواب پسرم شبت بخیر
باجی:شب بخیر مامان
بعد از چند ماهی مادر باجی بخاطر سرطان از دنیا رفت اما چیزی که به باجی آخرین لحظاتش گفته بود اونو تو شک انداخته بود
ویو مادر بیمارستان*
باجی:نه نه مامان... تو قول دادی ... ولم نکن من تنها میشم نرو از پیشم ... گریه*
مادر:.. ک.. کیو.. سکه.. برو... دنبالش... پیداش... کن ... ازش... مراقبت ... کن .. همون... طوری ... ک.. که.. گفتی ... ب.. بهش بگو... مامان... تورو هم... دوس... داشت...
****
باجی :نه .. مامان... کی رو پیدا کنم ماماننننننن با داد...*
ویو بعد اون ماجرا *
چند ماهی از مرگ مادر باجی گذشت و باجی مدام به این فکر بود که منظور مادرش چی بود
ویو باجی پیش گنگ (نکته اینجا تازه گنگ افتتاح شده بود )
و.....
***********************
تمام اینم پارت ۱ چطوره ؟
با تشکر از دوتا دوستم نوشتم
نظر بدید لطفا^:
۴.۸k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.